⇐ ریاض هستم، یک پسر الجزایری. داستان عاشقانهی من از خوابگاه لَکنال شروع شد. هیچ وقت فکر نمیکردم آشنایی با یک دختر ایرانی مسلمان سرنوشت من را تغییر دهد. اول مارس 2005 بود که برای اولین بار او را دیدم . با جمعی از دوستان در آشپزخانه جمع بودیم که نائل سر حرف را با این دانشجوی جدید باز کرد و تک تک ما را معرفی کرد. خیلی از دخترهای خوابگاه مسلمان بودند؛ نائله، مغیاما، یاسمینا، و… اما او متفاوت بود. دختری به نام نیلوفر که محجب بود و روی عقایدش تعصب خاصی داشت. هیچ وقت ندیدم جایی به خاطر خواستهی خودش از عقایدش کوتاه بیایید.
یک دختر ایرانی که در بدو ورودش، به خاطر شیعه بودنش؛ یکی از دانشجوها همان روز اول عقاید او را زیر سوال برد؛ «چرا علی(ع) باید به جای پیامبر مبعوث بشه؟» و «چرا جشن عاشورا رو عزا کردید؟» و… . سوالهای که خیلی وقتها برای من هم پیش آمده بود اما برای من خیلی مهم نبودند و به نظرم ارزش بحث کردن نداشتند. یک درصد هم فکر نکنید که معشوقهی داستان عاشقانهی من نیلوفر است!
⇐ اتاق من اتاق شمارهی14 بود و اتاق نیلوفر شماره12. در خوابگاه همسایه بودیم. یک روز نیلوفر با دوستش امبروژا در آشپزخانه مشغول خوردن شکلات بود. رفتم پشت میزشان نشستم و پرسیدم: «شما اون روز با ویدد درباره اسلام حرف میزدید؟ همین که گفت بله؛ گفتم: «چی میگید هی از اسلام؟ من هیچ کدوم از این حرفا رو قبول ندارم از مسلمونا هم بدم میاد. برای همین خودم مسیحی شدم.»
فهیمدم از حرفم ناراحت شد. پرسید «مگه مشکل اسلام چیه؟»
من که علت عقب موندگی کشورهای مسلمان را به خاطر دین اسلام میدانستم گفتم: «مگه نه اینکه ادعا میکنید اسلام تکامل آورده و به پیشرفت بشر کمک میکنه؟ کدوم پیشرفتی رو شما مسلمونا باعثش شدید؟ شما فقط مصرف کنندهاید؟»
کلی برای من صغرا و کبرا چید. گفت: «مگه مشکلات رو کشورای مسلمون به وجود آوردن و … ».
حرفهایش برایم جالب بود. بحث کشیده شد به قرآن و انجیل! من نه از انجیل چیزی میدانستم و نه از قرآن! فقط نگاهش میکردم و جوابی برای سوالاتی که حالا او از من میپرسید نداشتم. گفت:«به نظر میرسه شما نمیدونید. من فکر میکنم بد نیست اول با دین خودتون آشنا بشید، و بعد قصد کنید اسلام را با مسیحیت مقایسه کنید؟»این حرفش برای من سنگین بود.
⇐همیشه بساطِ بحث در خوابگاه ما پهن بود. بیشتر دوستان هم به این بحثها علاقه داشتند و استقبال میکردند. کم کم این بحثها برای من هم جالب شد. دوست داشتم بیشتر از اسلام بدانم. برای همین یک روز از رشید و عمر خواستم که به خوابگاهِ ما بیایند، البته خودشان هم مشتاق دیدن این دختر ایرانی شیعه بودند. منتظر بودیم که نیلوفر از اتاقش بیرون بیاید. دیدم به طرف آشپزخانه میرود. چند دقیقه بعد ما هم رفتیم. من و عمر مشغول صحبت بودیم که یک دفعه رشید جلو رفت و از او پرسید: « شما همون خانوم شیعه ایرانی هستید که توی خوابگاهه؟!». سوالش خنده دار بود. خُب حتما خانم نیلوفر از سوالش متوجه شد که رشید آمده تا او را ببیند. با خودم گفتم: « همون دیگه چیه؟ قرار شد یه جور دیگهای بحث رو باز کنی! من معرفی کنم. وای از دست تو رشید!»
خودش رو معرفی کرد که رشید است و اهل الجزایر، و بعد عمر را معرفی کرد و شروع کرد از خودش گفتن! دیدم اگر با رشید باشد این ضایع بازیها جمع شدنی نیست. رفتم جلو و توضیح دادم که :«اینها شنیدن یک شیعه ایرانی توی خوابگاهه. شنیدن هر ماه جلسات بحث داریم» و از این حرفها…. . سعی کردم مشخص نشود که شد، که این دو نفر به خواسته و دعوت من اینجا هستند. رشید بحث از صوفی بودن ایرانیها پیش کشید و اینکه نظر شیعهها درمورد صوفیها چی هست؟
نیلوفر مثل همیشه جواب میداد با صبر و حوصله. مثلا داشت شام میخورد. طفلی گرسنه بود چون بین صحبتها، هر چند دقیقه یک بار، به غذایش که دیگر سرد شده بود و از دهان افتاده بود نگاه میکرد. نتیجهی بحثها موکول شد به جلسات بعدی … .
⇐همه اینها یک مقدمه بود. صبح روز یکشنبه صدای موسیقی زیبایی از اتاق نیلوفر به گوش میرسید. آرامش خاصی به من میداد. همینکه تمام شد صدای نیلوفر را شنیدم که داشت با یکی از بچهها صحبت میکرد در مورد موسیقی و اینکه قرار شد برای نیلوفر موسیقی جدید بیاورند. در اتاق را باز کردم؛ سلام کردم و گفتم: «تو با این آهنگای قشنگی که داری موسیقی جدید میخوای چی کار؟ »
با این حرفم متوجه شد که من همه را شنیدهام. گفت:« آفرین! آفرین! مستحبه وقتی به آدما میرسیم در پرسیدن چنین سوالی نفر اول باشیم». خندیدم و گفتم: «سلام علیکم». همینکه جواب سلام من را داد از او پرسیدم: «موسیقی جدید میخوای؟»
گفت: «نه»؛ اما من خودم شنیدم که داشت به دوست ویرجینی میگفت که اگر موسیقی جدید داری برای من بیاور. گفتم:« خودم شنیدم؟»
خندید و گفت:« نگفتم موسیقی جدید هر چی داری بردار بیار. گفتم اگه ارزش شنیدن داشته باشه دوست دارم بشنوم.»شروع کردیم به حرف زدن تا رسیدیم سر حلال بودن موسیقی؛ پرسیدم «از کجا میفهمی موسیقی حلاله؟»
خیلی زرنگ بود دستم را خواند، گفت: «میپرسی که بدونی من چطور تشخیص میدم یا میخوای بدونی خودت باید چطور تشخیص بدی.»
سرم رو پایین انداختم و گفتم: «هر دو »
گفت: «به مرجعم مراجعه میکنم و… » داشت توضیح میداد اما من در همون کلمهی مرجع مانده بود. پرسیدم: «مرجع؟؟ مرجع کیه؟»
اشارهای کرد به لیوان نشستهای که دستش بود؛ یعنی دو ساعتی هست که میخواهم بشورمش و نمیگذارید. کاملا مشخص بود که میخواست بحث را عوض کند. درِ اتاقم را باز گذاشتم. تا رسید جلوی در، گفتم: «همین آهنگی که صبح گوش میکردی بده. این چی بود؟». گفت: «آهنگ نیست، یه دعاس. عربیه. فارسی نیست.». رفت و فایلش را آورد. اما به نظر من عربی نبود. کلی نیلوفر توضیح داد اما من متوجه نشدم. پرسیدم:« در مورد چه کسی هست؟». گفت: «امام عصر.. آخرین اماممون… امام شیعیان که زنده ست».
گفتم: «امامتون؟». اما خانم نیلوفر با تاکید بیشتر تکرار کرد «اماممون!»
نیشخندی زدم و گفتم امام من که نیست؟ سوالات زیادی در مورد امام زمان پرسیدم و او برای من از ظهور و اینکه همراه امام زمان عیسی مسیح هم میآید گفت. شروع کردیم به بحث کردن که اصلا از کجا معلوم این امام فرزند حضرت رسول باشد و… که دوباره او بحث رو عوض کرد!
رفت کتاب جالبی را آورد که روی جلد آن نوشته بود کلیدهای بهشت. کتابی پر از دعا! هر دعا یک کلید به حساب میآمد. یکی از آن کلیدها را به من گفت «بخون». که بعد فهمیدم دعای کمیل بوده. شروع کردم به خواندن. با همان لحن عربی غلیظم. بلند بلند خواندم. چقدر قشنگ بود: «یا الهی و سیدی و مولای و ربی… ! صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک… ». ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن. حرفها خیلی خوب بود. همانهای بود که همیشه حس میکردم باید باشد تا من را به خدا وصل کند. نصف صفحه رو خواندم. اشک امان نمیداد که کلمات را ببینم …
گفتم: «میشه این کتاب رو بدی به من». شاید خانم نیلوفر ته دلش به من خندیده باشد که تو، همان پسری هستی که از دینت برگشتهای، مسیحی شدهای حالا از من کتاب دعای شیعه را میخواهی!!!
او فقط همین یک کتاب دعا را داشت، با مهربانی که در نگاهش موج میزد گفت: « خودم هم به کلید نیاز دارم» به زور لبخند زدم و گفتم:« توی ایران که کلید زیاده خب این برای من باشه». حق میدادم به نیلوفر که نخواهد کتاب به این باارزشی را از دست بدهد. با خودم گفتم شاید تمام انرژی و مهربانی این دختر از همین کتاب باشد. کتاب عجیبی بود!
گفت از اینترنت پیدا کنم و بخوانم. میگفت: « این دعا رو امام به کمیل یاد دادند که وقتی نیازی مثل شما رو داره بدونه کدوم مسیر رو باید بره».
پرسیدم: «کدوم امام؟»
گفت: «امام اولمون … ببخشید. یادم نبود شما به امام نیا ندارید!خب، امام اول من؛ علی(ع).»
چیزی یک دفعه در دلم فرو ریخت. بعد از خواندن آن دعا دستی را بر شانههایم احساس میکردم. دستی قوی و نیرومند و در عین حال مهربان و لطیف! اما حالا دیگر نبود! حس کردم تنها شدم. مثل یک کودک دور افتاده از مادر فقط،راه نجات را در گریه کردن میدانستم. هیچ وقت این همه احساس نیاز به یک نیروی معنوی نداشتم. حاصل اینها شد یک لبخند تلخ که دوست داشتم زودتر از روی لبهایم محو شود. تنها راه سبک شدنم گریه کردن بود.
⇐پرسیدم «اگه بخوام بیشتر در باره مذهب ایرانیا بدونم، کجا باید مراجعه کنم». پیشنهاد کرد یک دوره بروم حوزه علمیه قم. کمک کرد و سایتهای معتبر و حوزههای علمیه را به من معرفی کرد. شاید نیلوفر هیچ وقت فکر نمیکرد، ریاضِ الجزایری که از دین و مذهب خودش برگشته بود یک روز شیفتهی مذهب شیعه بشود، یک روز عاشقانه دوستدار و محب و شیعهی امامان بشود.
سایه نوشت: و شاید این حکایت و قصهی طلبه شدنِ ریاض، هم خوابگاهی خانم نیلوفر شادمهری نویسندهی کتاب جذاب و پر از درسِ خاطراتِ سفیر باشد. خب کاملا واضحه که بخشی از این داستان تخیلِ سایهست :)
.