آرزویی بر باد رفته...
جوابش یکی دو کلام بیشتر نبود اما همان هم سخت بود. میدانست دوباره کاسهای زیر نیم کاسه هست. نگاهها معنا دار شده بود. پچ پچها شروع شده بود. خودش را به بی خبری زد. از جمع فاصله گرفت. به وسط باغ رسید. با نزدیک کردن لیوان آب به لبهایش سعی میکرد بغضش را پنهان کند. ایستاده بود میان باغ. هوا بهاری بود اما هرچه نفس میکشید، هرچه از هوای بهار میدزدید نمیتوانست هوای سرد و زمستانی دلش را بهاری کند.
چادر رنگیاش را روی زمین پهن کرد. کفشهای ورنی مشکیاش را از پاهایش در آورد. چهار زانو نشست وسط گلهای چادر. لیوان آب را روی زمین گذاشت. خواست چشمهایش را ببندد تا خاطرات شیرین گذشتهاش را مرور کند. کارش این بود که از امروز و فردا به گذشتهای پناه ببرد که پر بود از نقش شانهای مردانه برای تکیه دادن. همه جای این باغ بوی خاطرات دو نفره را برایش زنده میکرد. این که کسی نمیفهمد هم درد نبودن او را بیشتر میکند. هنوز پلکهایش روی هم نیامده بود. که دستهایی مهربان، گرمی جاری بودن زندگی را به دو دستش تزریق کردند. با اینکه این گرما را با تمام وجود حس میکرد و هر لحظه گدایی این محبت بود اما حالا بعد از نبودن او این حس بغضی میشود که راه گلویش را میببندد. قفلی میشود بر دهانش و قدرت نه گفتن را از او میگیرد. نگاهش را به آسمان انداخت تا مغلوب چشمهای مادر نشود. شرمندهاش نشود.
گفت نمیتوانم هیچ کس را به جای او ببینم. سخت است. چرا کسی به من فکر نمیکند. اشکهای حلقه زده در چشمانش باران بهاری شدند برای گلهای دلتنگیاش. گرمی دستهای مادرش داشت وجود سرد و یخ زدهاش را به آتش میکشاند. بلند فریاد زد که ای کاش این دنیا پلههای اضطراری داشت تا هر موقع خسته میشدی، فرار میکردی و خودت را به کسی که دوستش داشتی میرساندی. ای کاش میشد با عزیز از دست رفتهات تماس بگیری. اینها که نیست، هیچ، تازه باید گَرد فراموشی بر گذشتهی دوست داشتنیت بپاشی… چرا میگویند خاک سرد است. من که هرچه میگذرد بیشتر دوست دارمت…به خودش که آمد دید مهمان آغوش پر از مهر مادرش است. آرام در دلش مرور کرد مادر بودن آرزویی بود که با رفتنت، بر باد رفت.
میدانست همهی اینها بیفایده است. همه تصمیم گرفتهاند که تنها نباشد. هنوز سنی ندارد. تا قبل از بودن او همین دوسال پیش تنها سرگرمیاش بستن موهایش با پاپیونهای رنگِ ستِ لباسش بود. هنوز هم کشوی علاقمندیهایش پراست از این گیرموهای رنگی و دوست داشتنی. زندگی ادامه دارد. پر است از زیباییهای که هنوز برای او کشف نشدهاند….
قلبم ب درد اومد سایه
چقدر سخت…
پاسخ از: سایه [عضو]
درد بزرگیه…
خدا برای هیچ کس نخواد… واقعا سخته…
فرم در حال بارگذاری ...