ایستاده بود راهروی ورودی مسجد. من از دور او را میدیدم. بیتفاوت نسبت به او به نماز ایستادم. بعد از نماز دیدم همان جا ایستاده مضطربتر از قبل. تا به حال او را ندیده بودم. یک دختر پنج شش ساله همراهش بود که مدام چادرش را میکشید و بهانه میآورد. خیلی… بیشتر »
کلید واژه: "داستان"
جوابش یکی دو کلام بیشتر نبود اما همان هم سخت بود. میدانست دوباره کاسهای زیر نیم کاسه هست. نگاهها معنا دار شده بود. پچ پچها شروع شده بود. خودش را به بی خبری زد. از جمع فاصله گرفت. به وسط باغ رسید. با نزدیک کردن لیوان آب به لبهایش سعی میکرد بغضش… بیشتر »
داستان که می نویسی خالق می شوی. خالقی که عاشقِ تمامِ مخلوقاتش می شود. طوری که اگر استادِ عزیزت، بگوید نقش های خاکستری را کمتر کن، مخالفت می کنی، چون برای تو سفید و سیاه و خاکستری معنا ندارد. تو همه را به یک اندازه دوست داری.حتی آن که در گوشه ای از… بیشتر »