جوابش یکی دو کلام بیشتر نبود اما همان هم سخت بود. میدانست دوباره کاسهای زیر نیم کاسه هست. نگاهها معنا دار شده بود. پچ پچها شروع شده بود. خودش را به بی خبری زد. از جمع فاصله گرفت. به وسط باغ رسید. با نزدیک کردن لیوان آب به لبهایش سعی میکرد بغضش… بیشتر »