سانتاماریا
“همان لحظهی اول که دیدمش، احساس کردم باید سانتاماریا صدایش کنم. نمیدانم چرا ناگهان این اسم به ذهنم خطور کرد. چندی پیش که برای سیاحت به کلیسای سن مارکو رفته بودم، این اسم را در نیایش مسیحیان شنیدم و همان لحظه تمام صفا و پاکی مریم مقدس، با این نام به دلم نشست.”
نمیدانم کتاب سانتاماریایی استاد شجاعی را خواندهاید یا نه؟ اگر نخواندهاید که حتما بخوانید و اگر خواندهاید، مطمئن هستم به محض شنیدن اسم کتاب شیرینی کلمات و دلنشینی شخصیتهایش را در ذهنتان مرور میکنید. شاید همین حالا دلتان پر کشیده که آن را دوباره بخوانید. مثلا ماه جبینش را که میخوانی لبخند میزنی و لذت میبری از کار هر روزهی ماه جبین؛ که با بالا آمدن آفتاب میآمد “سه ضربهی نرم و پیاپی به در مینواخت و …”
“شیرین من! بمان!"، “یکی بیایید و مرا تحویل بگیرد” و… داستانهای کوتاه و جذاب کتاب سانتاماریا هستند. هرکدام برای شیفته شدنت به نوشتههای آقای شجاعی کافی است. اما از بین همهی این داستانکها، سانتاماریا چیزِ دیگری است.
امروز بیمقدمه دلم هوای این کتاب را کرد. آن را از میان کتابهای درهمِ قفسه که قرار است مرتب شوند بیرون کشیدم. جلد سیاه کتاب با نقشی از مریمِ مقدس که نمادِ زیبایی و پاکی است من را با خودش میبرد وسطِ دیالوگهای زیبایی داستان سانتاماریا!
این روزها تشنهی قصههای هستم از جنس سانتاماریا!
سانتاماریا یک مجموعه ای است از چهل داستان کوتاه که به دو بخش تقسیم شده است. بخش اول آن دورهٔ ۶۷-۷۷ و بخش دوم آن دورهٔ ۶۷-۵۷ است. داستانهای هر دوره فضایی حاکم بر آن دورها را به تصویر میکشد. فضای که گاه نویسنده در آن از دغدغهها و نگرانیها میگوید و آینهای میشود برای انعکاس رشادتها، مردانگیها، ایثارها و ازخود گذشتگیها و گاه نوع نگاهش رنگ نقد به خود میگیرد و انتقاد میکند از شیوه مدیریت، سوء استفادهها، سوء مدیریتها و…
این کتاب مانند بسیاری از کتابهای استاد شجاعی این نویسنده کهنهکار و خوشقلم ارزش خواندن دارد. بخوانید و لذت ببرید.
بریدهای از متن کتاب:
گفتم میتوانم شما را سانتا ماریا صدا کنم. خندید. گفت: حالا چرا «سانتا ماریا» میان اینهمه اسم؟
گفتم نمیدانم؟
و در مکثی کوتاه به چشمهایش خیره شدم و ادامه دادم:
«ولی اگر قرار بود شما را در مقابل آن مریم آسمانی بگذارند در زمین، بی شک شما تصویر روشن آن آیینه میشدید.»
گفت خدا کند افقهایت همیشه همین قدر آسمانی بماند. میماند؟
منتظر جواب نماند. در ساحل شروع کرد به قدم زدن. شاید میخواست من وزش لباسهایش را در باد ببینم.
هر قدمی که بر میداشت جای پایش سبز میشد و بلافاصله از میان سبزی ، شکوفههای سفید میرویید.
فرم در حال بارگذاری ...