آب از دستش نمیچکد
ایستاده بود راهروی ورودی مسجد. من از دور او را میدیدم. بیتفاوت نسبت به او به نماز ایستادم. بعد از نماز دیدم همان جا ایستاده مضطربتر از قبل. تا به حال او را ندیده بودم. یک دختر پنج شش ساله همراهش بود که مدام چادرش را میکشید و بهانه میآورد.
خیلی محجبه نبود. موهایش پیدا بود. سفیدی دستانش از آرنج به چشم میخورد. از زیر چادر هم رنگ خردلی مانتواش زیباتر شده بود. جوراب هم نداشت و انگشتان پاهایش توسط کفشهای واکس نزدهاش پوشیده شده بود.
هر کس از مقابلش رد میشد، او فورا چادرش را جمع و جور میکرد. آب دهانش را پایین میداد. میخواست حرفی بزند که نمیشد. یا خودش منصرف میشد یا دختر بچهای که موهای لخت طلایاش را با گیرههای قرمز رنگ نگینی کوچک بسته بود نمیگذاشت. یکبار از زیر چادر بازوی ظریف دختر بچه را نیشگون گرفت و آن یکی دستش را به نشانهی ایس،صدایت در نمیآید، روبروی دهانش گرفت.
از همان جا که نشسته بودم دلم به حال دختر کباب شد. نشست پشت سر زن و ریز ریز شروع کرد به گریه کردن. نتوانستم دوام بیاورم. بلند شدم و به سمتش رفتم. همین که سلامش کردم دست دخترش را گرفت و از مسجد بیرون زد. مانده بودم باید به دنبالش بروم یا نه.
به بیرون از مسجد سرک کشیدم، دیدم ایستاده بودند یکی دو تا مغازه پایینتر و مسجد را دید میزدند.
دوباره رفتم و سلام کردم. اینبار منتظر جواب نشدم گفتم: باهمید انگار، نه؟ دخترتونه؟ دلهره داشت. نا خودآگاه با دیدن من دستش به سمت موهایش رفت. هول شده بود. جواب سلامم را داد و گفت بله دخترمه. همینطور که نگاهم به موهای مشکی براقش بود و به تفاوت رنگش با موهای طلایی دختر، گفتم: چرا داخل مسجد نشدید؟ منتظر کسی بودید؟
گفت: منتظر حاج حسین هستم. میشناسیدش؟
انتظار داشتم هر کسی را بگوید جز حاج حسین گفتم: میشناسم. اما شما چکارش دارید؟
چشمهای گود افتادهاش پر از اشک شد. با همان اضطرابی که حالا بیشتر شده بود، گفت: کارشون دارم. اگر الان مسجد هستن میشه صداشون کنید.
تعجب کرده بودم. این زن با حاج حسین چکار دارد! حاج حسین که آب از دستش نمیچکد! نکند این خانم! چشم صدیقه خانم روشن… یعنی این خانم… استغفرالله…ذهنم شده بود میدانی برای بازی شیطان. فکرم پرندهای شده بود، مهمانِ درخت بدبینی، که از این شاخه به شاخهی دیگر میپرید. گفتم: به من بگوید چکار دارید تا من به ایشون بگم.
گفت: صدیقه خانم چی؟ مسجد نبودن؟
دلم به حالش سوخت. با خودم گفتم آدم چقدر باید بد شانس باشد، چقدر باید در باتلاق بدبختی غرق شده باشد که مجبور بشود به این مذهبی نماهای تسبیح به دست خشک مذهب رو بزند. حاج حسین و آن خانم افادهایش که سرشان گرم دکتر مهندسهای سوسول خودشان هست و سر از هیچ کس در نمیآورند. چه کسی میخواسته این بنده خدا را دست بیندازد که او را سراغ حاج حسین فرستاده. گفتم اگر کمک میخواهی من آدمش را سراغ دارم.
گفت: نه خداروشکر حاج حسین و صدیقه خانم هستن. چند سال است که هم اجاره خانهام را میدهند، هم پول عمل شوهرم را. خدا خوش بخواهد برای پسرش که داروهای شوهرم را تهیه میکند. حالا شوهرم حالش بد شده حاجحسین مغازه نبود و گوشیش هم خاموش بود…
گیج و متعجب شده بودم بین حاج حسینی که او میگفت و حاجحسینی که من میشناختم.
نظر از: تســـنیم [عضو]
سلام سایه مهربانم
قشنگ نوشتی، لحظه به لحظه اش را تصور کردم .
چقدر سخته ، ما ی جور قضاوت می کنیم در صورتی که اصل قضیه چیز دیگه است.
پناه ببریم به خدا از قضاوت بیجا…
پاسخ از: سایه [عضو]
سلاااااام عزیزم
ممنونم :)
خیلی وقتا به خاطر اینکه علم به همهی ماجرا نداریم زود قضاوت میکنیم. فقط ظاهر رو میبینیم و فوری حکم میکنیم. بله باید پناه ببریم به خدا از قضاوتهای بیجا.
فرم در حال بارگذاری ...