کتاب را که میخوانی غم و غصه از در و دیوار دلت بالا میرود. از درون چنگ میاندازی میان تمام آدمها و شخصیتهای کتاب که بساط غم را از میان برداری اما این غم چنان ریشه دوانده که خودت زخم خورده از میان داستان راه میگیری و میروی یک گوشه مینشینی ببینی… بیشتر »
کلید واژه: "داستان کوتاه"
حوصلهاش نبود که از پله ها بالا برود اما مجبور بود. دوباره همان برگهی همیشگی را روی آسانسور دید«آسانسور خراب است». از برگه عکس گرفت و استوری گذاشت و نوشت امروز هم مثل همیشه. با پا محکم به در کوبید. کیفش که با کتابهای که از کتابخانه امانت گرفته بود… بیشتر »