چشمانش را بست خودش را میان باغِ خانهی هوشنگِ خان دید. باغی که قابِ خاطراتِ کودکیش است. باغی که هر روز صبح در آن به دنیا سلام میکرد و هنوز آب به دست و صورتش نزده باید کفشهای بچههای هوشنگ خان را جفت میکرد. حرفها و بد و بیراه آنها را تحمل میکرد. هر… بیشتر »