همان شش سال پیش باید کمی با تأمل بیشتری تصمیم میگرفتم. کمی، فقط کمی بیشتر فکر میکردم. دو دو تا چهار تا میکردم بین آنچه که علاقه دارم و آنچه باید انجام میدادم. شاید اگر فکر امروزم را داشتم به نتیجهی بهتری میرسیدم. اما هر وقت ماهی را از آب بگیری… بیشتر »
کلید واژه: "مادر"
برای سایه خیلی عزیز بود. برایش قصه میخواند و او را سیر از محبت مادری میکرد. شب که میشد درآسمان پر ستاره کودکی نه، نوجوانیش برای او قصههای خیالی میبافت. نردبانی از یکی بود، یکی نبودها میساخت. با او غرق میشد در چشمک ستارههای که سیاهی آسمان را… بیشتر »
همیشه از ما سوال پرسیدند که علم بهتر است یا ثروت؟ اولین سوالی که در ذهنمان ثبت شد و هیچ وقت برایش به جواب نرسیدیم. تنها هنر معلم ادبیاتمان همین بودکه در ذهن ما این سوال را اساسیترین سوال و جواب آن را حیاتیترین جواب ثبت کند. همه هم یک رنگ و بدون هیچ… بیشتر »
همان شب سپیده هم دعوت بود. آتشی زیر خاکستر بود ومن نمیدانستم. سعید هم نمیدانست. سپیده آرام من را کشید کنارو گفت: باید مسالهی مهمی را به تو بگویم. به بهانهی آماده کردن غذا رفتیم آشپزخانه. کنار همان پردهی حریر ایستادیم که روبه گلخانه بود. سلیقهی… بیشتر »
بهنام گاهی برایم از مجید و سپیده میگفت. میدانستم نقشه کشیدهاند. بهنام جدا ،مجید هم جدا. شده بودند کاسهی داغتر از آش. سپیده دل به دل مجید میداد و قدم به قدم همراهیش میکرد. سکوت و بی تفاوت بودن من هم بهنام را کمک می میکرد. مادر یک شب دعوتمان کرد… بیشتر »