عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن

  • خانه
  • « شایسته سالاری در مدیریت اسلامی
  • پاییز بود و برگریزان ۲ ... »

پاییز بود و برگریزان ۳...

ارسال شده در 2ام شهریور, 1397 توسط سایه در داستان

همان شب سپیده هم دعوت بود. آتشی زیر خاکستر بود ومن نمی‌دانستم. سعید هم نمی‌دانست. سپیده آرام من را کشید کنارو گفت: باید مساله‌‌ی مهمی را به تو بگویم. به بهانه‌ی آماده کردن غذا رفتیم آشپزخانه. کنار همان پرده‌ی حریر ایستادیم که روبه گلخانه بود. سلیقه‌ی خودت بود.آنجا که ایستاده بودم دست هایت را روی شانه هایم حس می‌کردم.گرم بود مثل بودنت. پدر مطمئن بودم می دانستی که مادر قصد دارد ازدواج کند. از شنیدن این خبر پرده را با دودستم محکم فشردم. در آغوش تو بودم. و تو با حریر مهربانیت آرامم کردی. سپیده گفت : به بهنام بگو سپیده حرف می‌زد اما من نمی‌شنیدم. صورتم را رو به خودش چرخاند و گفت: کجایی؟ می‌خواستم بگویم در آغوش پدر. اما او که دلخوشی از تو نداشت. حق را به مادر می‌داد اینکه مادر سالها با مردی زندگی کردکه سرد بود و بی احساس. مردی که تمام زندگیش را در کارش خلاصه کرده بود. مادر جوان است و زیبا. موقعیت ازدواج هم دارد. تا به حال یکی دو تا خواستگار هم داشته است. چرا سپیده شما را مردی خطاب می کند پدر. مَردی بی احساس . چرا هیچ کس پی به مهربانی‌ات نبرد. چرا من با تو آرام می‌شدم. با حرف زدن با تو آرام می‌شدم. شاید سرد جواب می‌دادی اما از چشم‌هایت می‌خواندم که تو هم با شنیدن حرفهای من آرام می‌شوی. با جان و دل خریدار حرفهای دخترت بودی. قلب مهربانت پشت چهره‌ی خشنت زندانی بود. من خوشحال بودم از اینکه کشف کرده بودم مهربانیت را. قلبت را تسخیر کرده بودم فقط به خاطر اینکه درکت می‌کردم برخلاف مادر که هیچ وقت حاضر نبود بنشیند با تو یک چای دونفره بخورد و به خاطر تمام آنچه به نام آسایش فراهم کرده بودی از تو قدردانی کند. مطمئن بودم اگر قدردان زحماتت بود آرامش به زندگی دونفرتان که نه به زندگی همه‌ی ما بر می‌گشت. اگر همسر خوبی برایت بود تو بیماری‌‌ات را از او پنهان نمی‌کردی. اولین گوش برای شنیدن تمام تنهایی هایت می‌شد. اما حیف! آن شب نه تنها دلتنگی‌ام تسکین نیافت که با کوله باری از غم و دلتنگی برگشتم. برای بهنام همه چیز را گفتم دلم می‌خواست دستانم را بگیرد وآرامم کند. بگوید مهم نباشد برایت. بگوید همه کار می‌کند که من خوش باشم مروارید اشکهایم را با دستان مردانه‌اش پاک کند. گیره موهایم را باز کنم و سرم را روی پایش بگذارم و او آرامم کند.چه رویایی فکر می‌کردم. او بی تفاوت به تمام عشقی که من محتاجش بودم و بی خیال دنیای دخترک یتیمت گفت نمی‌گذارم آن طور که مجید و سپیده می خواهند پیش برود. چیزی نگذشت که گفت پدرم از تنها زندگی کردن خسته شده. دوسالی می‌شد که پدر و مادرش قصد جدا شدن داشتند و این دوسال جدا از هم زندگی می‌کردند. پدردقیقا دوسال بعد از فوت شما. کم کم مهمانی راه می‌انداخت و پدرش و مادر را هم دعوت می‌کرد. مجید هم بیکار نبود دست بهنام را خوانده بود برای همین عمویش را پیش فرستاده بود. بهنام به من گفت همین حالا هم مادر تمام وقتش را برای سپیده گذاشته نمی‌خواهی که کلا تو را فراموش کند. من کار به مال و ثروت مادر ندارم برای خودش. پدرم هم برای خودش آنقدری دارد که محتاج حقوق و مال مادر نباشد. من نمی‌خواهم پدرم با کسی زندگی کند که فردا روزی که به خانه ‌ما آمدند تو راحت نباشی یا مادر با مردی زندگی کند که خدای نکرده اورا اذیت کند. چنان فلسفه می‌بافت برای من که یادم از تو رفته بود. سپیده و مجید بازی را شروع کرده بود که بازنده‌اش اول خودشان بودند و بعد هم من. من مادر را راضی کردم اما به قیمت از دست دادنش. پدر بهنام بعد از ازدواج به بهانه‌ی آنکه مبادا زندگیشان بهم بخورد . آرامشی که دارند را از دست بدهند آزادی مادر را از او گرفته اما نه مادر آزاد است فقط برای بچه‌هایش مثل قبل وقت ندارد. دلتنگی دخترهایش کم اهمیت شده. به ظاهر گاهی دعوت می‌شویم. شبی را باهم هستیم. برایش مهم نیست که من در چه دورانی به سر میبرم. حالا هم برایش آرزوی خوشبختی دارم. سعید هم بعد از ازدواج مادر مثل قبل به او احترام می‌گذارد زندگی خودش را دارد. مستاجر است و با در آمد اندکش زندگی می‌کند. از همان روز که مادر گفت من سهمم از همه شما بیشتر است و باید خانه فروخته شود بدون اعتراض تمام اسباب و وسایلش را جمع کردو رفت. بدون آنکه خم به ابرو بیاورد مرد واقعی است . برایش خوشحالم که همسری همراه دارد که او را درک می‌کند. دلم می‌خواهد یک روز تمام این اتفاقات را برای عمه پری بگویم. اوهم وقتی برای من ندارد من را مقصر تمام این اتفاقات می‌داند.. پدر امروز چند شنبه است. دیوانه شده‌ام . برای دیدنت و باتو حرف زدن خودم را پابند پنج شنبه‌ها نمی‌کنم. امروز پُرچانگی کردم حلالم کن. باید برگردم خانه.

ازدواج‌مجدد داستان‌کوتاه سایه‌نوشت مادر مرگ پدر
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

نظر از: سایه [عضو] 
  • چی شد طلبه شدم؟
  • سبک زندگی رضوی
  • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
  • وبلاگ من
  • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن

سایه
5 stars

غم انگیز و واقعی :(

1397/06/07 @ 20:53

نظر از: Mim.Es [عضو] 
  • قدم‌های عاشـ ـقی
  • کویرم تشنه باران

5 stars

داستان غم انگیزی بود )) :

1397/06/07 @ 09:56


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

«رَبِّ ابْنِ لى عِنْدَكَ بَیْتاً فِى الْجَنَّةِ»

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • دل نوشته
  • نهج البلاغه
  • معرفی کتاب
  • آه نوشته
  • جیز های فضای مجازی
  • انقلاب افراط ها و افریط ها
  • مثبت جمهوری اسلامی
  • شعر
  • خاطره
  • داستان
  • صحیفه سجادیه
  • معرفی فیلم

پیوندهای وبلاگ

  • یاس کبود
  • تسنیم
  • یار مهدی
  • پاییز
  • عصر غربت لاله‌ها
  • خط خطی های ذهن من
  • رشحه
  • چرند و پرند

آخرین مطالب

  • تلخ اما دوست داشتنی
  • "خامنئی"
  • زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • به زیبایی عقل و احساس
  • یک عاشقانه‌ی سیاسی
  • سانتاماریا
  • کتاب خاطرات مونس الدوله
  • ریاض هستم، یک پسر الجزایری
  • سلام به تویی که هرگز نیامدی!
  • مهد سلیمانی‌ها

آخرین نظرات

  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • منمد۶ در عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • ... در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • رشحه در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ...  
    • ...
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ریحانة الحسین(س)  
    • ریحانة الحسین (سلام الله علیها)
    • موسسه آموزش عالی حوزوی ریحانة النبی سلام الله علیها - اراک
    در عالم مجازی محضرخداست
  • مهیار  
    • رشحه
    در "خامنئی"

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس