همان شب سپیده هم دعوت بود. آتشی زیر خاکستر بود ومن نمیدانستم. سعید هم نمیدانست. سپیده آرام من را کشید کنارو گفت: باید مسالهی مهمی را به تو بگویم. به بهانهی آماده کردن غذا رفتیم آشپزخانه. کنار همان پردهی حریر ایستادیم که روبه گلخانه بود. سلیقهی… بیشتر »
کلید واژه: "مرگ"
بهنام گاهی برایم از مجید و سپیده میگفت. میدانستم نقشه کشیدهاند. بهنام جدا ،مجید هم جدا. شده بودند کاسهی داغتر از آش. سپیده دل به دل مجید میداد و قدم به قدم همراهیش میکرد. سکوت و بی تفاوت بودن من هم بهنام را کمک می میکرد. مادر یک شب دعوتمان کرد… بیشتر »
با تمام نخندیدنهایت با تمام خستگیها و کم حوصلگی هایت همه دور هم جمع بودیم. خوشیها آن زمان اگر چه کم بود اما بزرگترین دلیل برای جمع شدنمان بود. مهم بودنت بود حتی اگرحرف نمیزدی. دلم همان روزها را میخواهد. مثل بچگیهایم نه مثل همین چهار سالهپیش که… بیشتر »
همه همین هستیم. می آیم که مثلا زندگی کنیم. کودکیم، بزرگ میشویم. درس میخوانیم، کار میکنیم، ازدواج میکنیم، بچه میآوریم و بعد همهی ما مثل هم میمیریم. تمام میشویم. اطرافیانمان مثل همه باران اشک میریزند و دلشان بی تاب و دل تنگمان میشوند. خاک سرد… بیشتر »
چرا واژهها را گم میکنم. دیوانه میشوم از درگیر شدن با ذهن خستهام. آوار میشود بر دلم تمام گفتههای که نگفتهام. امروز شکنندهتر از شاخهی خشکیدهی آفتاب خوردهام. این طوفان دلتنگی آرامشم را و این سیلاب بیقراری قرارم را و این کابوس بی تو بودن خودم را… بیشتر »