سایه...
چرا واژهها را گم میکنم. دیوانه میشوم از درگیر شدن با ذهن خستهام. آوار میشود بر دلم تمام گفتههای که نگفتهام. امروز شکنندهتر از شاخهی خشکیدهی آفتاب خوردهام. این طوفان دلتنگی آرامشم را و این سیلاب بیقراری قرارم را و این کابوس بی تو بودن خودم را از من گرفته.
سایه نوشت: اجازه، می شود نباشم. باید بمیرم تا شاید دوباره زنده شوم. من به یک مرگ اجباری محتاجم…
ای کاشهای سایه: ای کاش خوابی طولانی من را در آغوش بکشد که بیداریش فراموشی باشد. فراموشی یک دنیا، یک نمیدانم کجایی که نمیدانم چه نام دارد…
ای کاش سایه ها میدانستند که همیشه مهربان بودن خوب نیست گاهی ذوب میشوی آب میشوی. سایه جان، نور آفتاب قاتل مهربانی توست. با تمام ظاهر زیبا و دلفریبش چشمت را می زند که نابودت کند. خودت را دریاب…
نظر از: یانور [بازدید کننده]
بمیرم برا دل سایهها..
وقتی سایه هست کسی حواسش نیست وقتی میره و آفتاب با همهی زیباییش اذیت میکنه، تازه قدر سایه معلوم میشه…
سایهها همیشه مهربونی و گذشت را هدیه میکنند ولی بی توقع …
آنقدر بیتوقع که هیچکس نمیفهمه…
سایه باید باشه و به بقیه بفهمونه بدون اون دنیا ناقصه…
پاسخ از: سایه [عضو]
تشکر از حضورتون :)
همیشه مهربون بودن هم خوب نیست :(
چطوری باید باشه؟؟؟
فرم در حال بارگذاری ...