همان شب سپیده هم دعوت بود. آتشی زیر خاکستر بود ومن نمیدانستم. سعید هم نمیدانست. سپیده آرام من را کشید کنارو گفت: باید مسالهی مهمی را به تو بگویم. به بهانهی آماده کردن غذا رفتیم آشپزخانه. کنار همان پردهی حریر ایستادیم که روبه گلخانه بود. سلیقهی… بیشتر »
کلید واژه: "ازدواجمجدد"
بهنام گاهی برایم از مجید و سپیده میگفت. میدانستم نقشه کشیدهاند. بهنام جدا ،مجید هم جدا. شده بودند کاسهی داغتر از آش. سپیده دل به دل مجید میداد و قدم به قدم همراهیش میکرد. سکوت و بی تفاوت بودن من هم بهنام را کمک می میکرد. مادر یک شب دعوتمان کرد… بیشتر »
با تمام نخندیدنهایت با تمام خستگیها و کم حوصلگی هایت همه دور هم جمع بودیم. خوشیها آن زمان اگر چه کم بود اما بزرگترین دلیل برای جمع شدنمان بود. مهم بودنت بود حتی اگرحرف نمیزدی. دلم همان روزها را میخواهد. مثل بچگیهایم نه مثل همین چهار سالهپیش که… بیشتر »