همان شب سپیده هم دعوت بود. آتشی زیر خاکستر بود ومن نمیدانستم. سعید هم نمیدانست. سپیده آرام من را کشید کنارو گفت: باید مسالهی مهمی را به تو بگویم. به بهانهی آماده کردن غذا رفتیم آشپزخانه. کنار همان پردهی حریر ایستادیم که روبه گلخانه بود. سلیقهی خودت بود.آنجا که ایستاده بودم دست هایت را روی شانه هایم حس میکردم.گرم بود مثل بودنت. پدر مطمئن بودم می دانستی که مادر قصد دارد ازدواج کند. از شنیدن این خبر پرده را با دودستم محکم فشردم. در آغوش تو بودم. و تو با حریر مهربانیت آرامم کردی. سپیده گفت : به بهنام بگو سپیده حرف میزد اما من نمیشنیدم. صورتم را رو به خودش چرخاند و گفت: کجایی؟ میخواستم بگویم در آغوش پدر. اما او که دلخوشی از تو نداشت. حق را به مادر میداد اینکه مادر سالها با مردی زندگی کردکه سرد بود و بی احساس. مردی که تمام زندگیش را در کارش خلاصه کرده بود. مادر جوان است و زیبا. موقعیت ازدواج هم دارد. تا به حال یکی دو تا خواستگار هم داشته است. چرا سپیده شما را مردی خطاب می کند پدر. مَردی بی احساس . چرا هیچ کس پی به مهربانیات نبرد. چرا من با تو آرام میشدم. با حرف زدن با تو آرام میشدم. شاید سرد جواب میدادی اما از چشمهایت میخواندم که تو هم با شنیدن حرفهای من آرام میشوی. با جان و دل خریدار حرفهای دخترت بودی. قلب مهربانت پشت چهرهی خشنت زندانی بود. من خوشحال بودم از اینکه کشف کرده بودم مهربانیت را. قلبت را تسخیر کرده بودم فقط به خاطر اینکه درکت میکردم برخلاف مادر که هیچ وقت حاضر نبود بنشیند با تو یک چای دونفره بخورد و به خاطر تمام آنچه به نام آسایش فراهم کرده بودی از تو قدردانی کند. مطمئن بودم اگر قدردان زحماتت بود آرامش به زندگی دونفرتان که نه به زندگی همهی ما بر میگشت. اگر همسر خوبی برایت بود تو بیماریات را از او پنهان نمیکردی. اولین گوش برای شنیدن تمام تنهایی هایت میشد. اما حیف! آن شب نه تنها دلتنگیام تسکین نیافت که با کوله باری از غم و دلتنگی برگشتم. برای بهنام همه چیز را گفتم دلم میخواست دستانم را بگیرد وآرامم کند. بگوید مهم نباشد برایت. بگوید همه کار میکند که من خوش باشم مروارید اشکهایم را با دستان مردانهاش پاک کند. گیره موهایم را باز کنم و سرم را روی پایش بگذارم و او آرامم کند.چه رویایی فکر میکردم. او بی تفاوت به تمام عشقی که من محتاجش بودم و بی خیال دنیای دخترک یتیمت گفت نمیگذارم آن طور که مجید و سپیده می خواهند پیش برود. چیزی نگذشت که گفت پدرم از تنها زندگی کردن خسته شده. دوسالی میشد که پدر و مادرش قصد جدا شدن داشتند و این دوسال جدا از هم زندگی میکردند. پدردقیقا دوسال بعد از فوت شما. کم کم مهمانی راه میانداخت و پدرش و مادر را هم دعوت میکرد. مجید هم بیکار نبود دست بهنام را خوانده بود برای همین عمویش را پیش فرستاده بود. بهنام به من گفت همین حالا هم مادر تمام وقتش را برای سپیده گذاشته نمیخواهی که کلا تو را فراموش کند. من کار به مال و ثروت مادر ندارم برای خودش. پدرم هم برای خودش آنقدری دارد که محتاج حقوق و مال مادر نباشد. من نمیخواهم پدرم با کسی زندگی کند که فردا روزی که به خانه ما آمدند تو راحت نباشی یا مادر با مردی زندگی کند که خدای نکرده اورا اذیت کند. چنان فلسفه میبافت برای من که یادم از تو رفته بود. سپیده و مجید بازی را شروع کرده بود که بازندهاش اول خودشان بودند و بعد هم من. من مادر را راضی کردم اما به قیمت از دست دادنش. پدر بهنام بعد از ازدواج به بهانهی آنکه مبادا زندگیشان بهم بخورد . آرامشی که دارند را از دست بدهند آزادی مادر را از او گرفته اما نه مادر آزاد است فقط برای بچههایش مثل قبل وقت ندارد. دلتنگی دخترهایش کم اهمیت شده. به ظاهر گاهی دعوت میشویم. شبی را باهم هستیم. برایش مهم نیست که من در چه دورانی به سر میبرم. حالا هم برایش آرزوی خوشبختی دارم. سعید هم بعد از ازدواج مادر مثل قبل به او احترام میگذارد زندگی خودش را دارد. مستاجر است و با در آمد اندکش زندگی میکند. از همان روز که مادر گفت من سهمم از همه شما بیشتر است و باید خانه فروخته شود بدون اعتراض تمام اسباب و وسایلش را جمع کردو رفت. بدون آنکه خم به ابرو بیاورد مرد واقعی است . برایش خوشحالم که همسری همراه دارد که او را درک میکند. دلم میخواهد یک روز تمام این اتفاقات را برای عمه پری بگویم. اوهم وقتی برای من ندارد من را مقصر تمام این اتفاقات میداند.. پدر امروز چند شنبه است. دیوانه شدهام . برای دیدنت و باتو حرف زدن خودم را پابند پنج شنبهها نمیکنم. امروز پُرچانگی کردم حلالم کن. باید برگردم خانه.
بهنام گاهی برایم از مجید و سپیده میگفت. میدانستم نقشه کشیدهاند. بهنام جدا ،مجید هم جدا. شده بودند کاسهی داغتر از آش. سپیده دل به دل مجید میداد و قدم به قدم همراهیش میکرد. سکوت و بی تفاوت بودن من هم بهنام را کمک می میکرد. مادر یک شب دعوتمان کرد خوشحال رفتم. نزدیک غروب آفتاب بود. گلهای افتاب گردان پشت به من، گله داشتند از اینکه دیر به دیر به دیدنشان میروم. کلی منت کشی کردم. چیزی به پاییز نمانده بود اما گل همیشه بهارت هوای دلم را بهاری کرد. یادت هست تورا میان گلهای باغچه دیدم نگاهت سرد بود. سعید با همان چهرهی مهربان و آرامش داشت شیر حیاط را درست میکرد. فکرش مشغول بود متوجه من نشد. سلامش کردم. ایستاد پیشانیام را بوسید. خوش آمدی گفت و دوباره مشغول کارش شد. نگاهی به حیاط انداختم تمیز نبود . اصلا حسی نداشت. سعید اطرافش را نگاهی انداخت، لبخندی زدو گفت:منتظرت بودیم. من هم لبخندش را بدون جواب نگذاشتم شانهاش را بوسیدم وگفتم پس سارا چکارست. پاییز بود و برگ ریزانش. وای پدریادت می آید همان موقعها بود که بین بوتههای خیار را میگشتم و خیاری تازه میچیدم. میشستم. می گفتم تقدیم به پدر عزیزم تو هم میگفتی دستت درد نکند بابا. این را که میگفتی قندم می افتاد. تو قندت بالا بود و من ضعف میکردم برای شیرینیهای مردانه ات که پنهانشان میکردی. چرا من ته تغاری تو توی گند اخلاق شدم پدر. یادت هست مادر میگفت زندگی را برایم تلخ کردهای با این اخلاق گَندت. من پشت توبودم و سپیده پشت مادر. فرق من با سپیده این بود که مادر تمام توجهاش به سپیده بود اما تو اگر هم بود نمیگذاشتی من به تو نزدیک شوم. دیواری دور تادور خودت کشیده بودی. آخرش هم تنهایی شد فرشتهی مرگت. کاش بودی! نه خوب است که نیستی بوتهی خیار نیست. اصلا گلهای حیاط از فراقت خشک شدهاند. گل همیشه بهارت را که با کلی ذوق آوردی یادت هست او هم مثل من دل مُرشده. سعی میکردی هیچ کس نفهمد که با گلها حرف میزنی. اما من فهمیدم و گفتم پدر خوب با گلها خلوت کردهای؟ توسکوت کردی. گفتم من هم بعضی وقتها با گلها حرف میزنم. تو ابروهایت را در هم کشیدی که خودت را جمع کن این بچه بازی ها چیست؟ من دست هایم را دور گردنت انداختم و گفتم پدر و دخترهنوز بچه هستیم. لبخندی ملیح صورتت را روشن کرد. زیباشدی. پدر من چشمهایت را میخواندم. سکوتت را میفهمیدم. میدانستم علتش مادر است. مادر هم خودش را زندانی خانهات می دانست. میگفت از پدرتان سَر هستم. تو مرد رویاهایش نبودی. دلت را نخوانده بود. خیلی آرزویشان زندگی با مرد جنتلمن اخموی مثل توبود. خودم بارها دیده بودم که خاله مهری حسرت زندگی با مردی مثل تورا داشت. بارها شده بود که به مادر میگفت: خوشبحالت اگر خودش اهل سفر و گشت و گذار نیست تورا راهی میکند. اگر روخند نیست نمیگذارد خنده از لبانت پاک شود. همه عشقت به اورا میدانستند. چرا سواد ابراز عشق را نداشتی. چرا نمیتوانستی مثل همین آقافریدون شوهر خاله مهری زبان بریزی. هیچی ندارد اما با این زبانش روزی هزار بار برای خاله مهری میمرد. خاله هم بعضی وقتها خودش را به ظاهر ناراضی میگیرد. چون راضی نیست خار در پای آقا فریدون برود. تمام جوانی و احساس زنانهاش را به پای آقا فریدون ریخته است. رضایتش را از احترامی که در جمع به آقافریدون میگذارد میشود فهمید.مادر هیچ وقت تورا نفهمید. به یک اندازه در دور شدن از هم سهم دارید اما من به تو حق میدهم تو عاشقی بودی که هیچ وقت مادر نفهمید. با خواسته های عجیب و غریبش تورا از خودش دور کرد. مادر همیشه حق به جانب بود. پدر دوست داشتم بودی و می دیدی چقدر احساس خوشبختی میکند. شاید هم تظاهر به خوشبختی! خیلی مثل قبل زبان چشمهیش را نمیتوانم بخوانم. تو که رفتی تمام حسهای شاعرانهام را کور کردی دیگر حتی حوصله ندارم برای مسافر کوچولوی که دراه دارم شعری بگویم. با رفتنت من را کُشتی!
با تمام نخندیدنهایت با تمام خستگیها و کم حوصلگی هایت همه دور هم جمع بودیم. خوشیها آن زمان اگر چه کم بود اما بزرگترین دلیل برای جمع شدنمان بود. مهم بودنت بود حتی اگرحرف نمیزدی. دلم همان روزها را میخواهد. مثل بچگیهایم نه مثل همین چهار سالهپیش که شلنگ را برمیداشتم آب را بافشار باز میکردم و درودیوار حیاط را میشستم. همه جا را آب میگرفتم. یادش بخیرموزائیکهای نزدیک باغچه نشست کرده بودند و من لذت میبردم که آب آنجا جمع میشد ومن فشار آب را میگرفتم همان قسمت تا هرچه آنجا گیر افتاده بیرون بزند. خانه نبودی و الا سرم داد میزدی که چه خبر است چرا اینقدر آب میریزی، فردا هرچی حقوق بگیرم باید به حساب اداره آب واریز کنم. امّا تونبودی و شاید هیچ وقت نفهمیدی که من سارای شیرینت که به زور لبخند را مهمان لبانت میکردم در اسراف آب حرف اول را میزنم. به گلهای گلخانه و حیاط هم آب میدادم. حیاط خانه را دوست داشتم با باغچهاش با تک تک گلهایش حرف میزدم. تا میرسیدم به درخت انجیر روبهرویش میایستادم. حس مالکیت داشتم. میگفتم تمام انجیرهایش باید برای من باشد. انجیرها که میرسید. صبحانه ام انجیر بود. همه به این درخت چشم داشتند. دیگر دوستش ندارم. دعا میکنم خشک شود. آب میگرفتم دورتا دور حیاط. بوی خاک باران خورده تمام حیاط را پر میکرد. حصیری روبروی درخت انجیر پهن میکردم. دراز میکشیدم و به گلهای باغچه نگاه میکردم. بعضی روزها هم نقاشی میکشیدم. مثل همان که شما قاب گرفته بودی و روی دیوار گلخانه نصب کرده بودی. سپیده میگفت: تنبل خانم از کار خانه فقط حیاط شستن را یاد گرفتهای. یاد نگرفته بودم حیاط شستن را. من آب بازی را دوست داشتم. نبودن هایت و نامهربانی هایت را جبران میکرد. تمام کودکیهایم از دیروز در همان خانه ماند. سعی کردم همه را همانجا دفن کنم. اصلا نه گذشتهای میخواهم و نه کودکیام را! فقط این حسی که از دیروز تمام وجودم را احاطه کرده، می خواهم اینکه دیگر نباشم. فکرت گل پیچکی شده که دور تادور تمام زندگیم را گرفته. فکر یک عمر تنهائیت آزارم میدهد.اگر مادر هنوز هم در آن خانه بود همه دور هم جمع میشدیم. پدر تو چرا رفتی؟ روزی که رفتی داغ بودم به هیچ چیز جزء نبودنت و جای خالیت فکر نمیکردم. دوست نداشتم با کسی حرف بزنم. مثل سپیده با بیقراریهایم محبت دیگران را برای خودم جلب نکردم. پروانهای بودم که خودم را در پیلهاش به زور حبس کرده بود. بهنام هم سکوتم را نمیفهمید. همین که مراسم هفتت تمام شد اوهم رفت سراغ شرکت و خریدو فروشهاو قراردادهایش. همه دور سپیده جمع بودند. همانهای که به شما می گفتند با دیدن سارا تمام تلخی اخلاقت میپرد. می گفتند سارا بسم الله است و تندی اخلاقت جن. یادت هست عمه پری همیشه تورا به جان من قسم میداد. عمه پری هم دیگر دل خوشی از من ندارد یک سالی می شود که اورا ندیده ام. من که محرم خلوتها و دلتنگیهای عمه بودم. مثل همان روزهایم هیچ کس را نمیخواهم. تمام آن روزها گذشت همه، همه چیز را فراموش کردهاند. اما من هنوز در همان روز ماندهام. ای کاش میآمدی. دلتنگ همان سلام های سرد و خستهات هستم پدر. با رفتنت همه نقاب از چهره شان برداشته شد. اصلشان روشد. میدانستی چه بازیگرانی دورت جمع شده بودند که تلخ بودی. پدر توهم مثل من دلتنگ باغچهای هستی که تمام رازهایت را میدانست. مطمئن هستم تو هم مثل همان کبوتر روی دیوار همان خانه ماندهای. توهم دل نمی کنی از آنجا. باورکن مادر مقصر نبود. یعنی مقصر اصلی نبود. سپیده و مجید مثل همیشه دسیسه کردند ومن چه ناشیانه خودم را باختم در میدان بازی آنها و چه احمقانه تو را از یاد بردم. اما این بارشما نبودی که محکم جلو آنها بایستی و بگویی نه حرف اضافهای نشنوم. سعید هم که فقط به فکر آبروی خانواده بودو بیشتر نگران آبرویش جلو خانواده همسرش. از همیشه شکسته تر شده. سکوتهایش همرنگ سکوتهای شماست. محکم ایستاده اما دلش آشوب است. دیروز از همیشه بیشتر به دستها و نگاه پدرانهات محتاج بود. کاش خودت بودی و هیچ چیز نداشتی. نه اینکه نباشی و ثروتی مانده باشد که سعید نتواند برای آن تصمیم بگیرد. یک سال نبود ،هنوز مُهر نبودنت بر صفحهی زندگی ما خشک نشده بود. مجید روباهی شد و افتاد به جان نیمه جان زندگیمان. سپیده عروسکی بود دردستانش که اورا کوک میکردو هفته وار میفرستاد خانهی مادر. کم کم مادر را راضی کرده بودند و من مثل همیشه بیخبر درخواب گذشته خودم را باتو پدری از جنس سنگ خوش و بی غم میدیدم. پدر پُراز حرفم. پُر از حرفهای که هیچ کس حوصلهی شنیدن ندارد.
سایهنوشت: داستانی که از یک زندگی واقعی ایده گرفتم. دیشب یکی از دوستان داشت از پدری میگفت که خونه خودش رو به نام همسرش زده بود که بعد از مرگش همسرش آواره نشه چون میدونست که بچههای ناخلفی داره ولی همسرش زودتر از خودش فوت کرد و بچهها به پدرشون رحم نکردن و فوری طلب ارث کردن پدرشون الان مستاجره :( از خدا بخوایم که عاقبت بخیر بشیم :|
دوست داشتید دو پست بعدی هم بخونید ادامهی همین داستانه :)
سایه نوشت:
یکی از سلبریتیها عید قربان را تبریک گفت آن هم پیشاپیش. البته ناگفته نماند که فقط عید را تبریک گفتند منهای قربانی کردن. خب خیلی روح لطیفی دارند با قربانی کردن مخالفند. خب دست خودش نیست رقیق القلب تشریف دارند. اینکه حالا چرا عید قربان را تبریک گفتند واقعا برای من سوال شده است.
ایشان چون خیلی روشنفکر تشریف دارند گفتند به جای قربانی کردن و به خطر انداختن بهداشت عمومی شهرم، یک درخت میکارم؛ درختی که نفس آیندگان شهرم خواهد بود.
احتمالا تقویم این بازیگر عزیز روز درختکاری ندارد خواستن روز عید قربان جبران کنند. یانه گیاهخوار هستند یا…
فقط یک سوال که ذهنم را قلقلک میدهد واگر نگویم احتمالا مرضی میشود و جانم را میگیرد اینکه چرا سلبریتیها تا این اندازه احساس مسئولیت میکنند که باید راجع به همه چیز نظر بدهند؟
بابا کوتاه بیائید؟ هرچه گفتید قبول در مورد اسلام و احکام اسلامی لطفا جان عمه جانتان نظر را بیخیال :))
دکترعلی شریعتی روحت شاد چه افسوس بهجا و خوبی رسیده آنروز که بیدینی نماد روشنفکری شده است.
*افسوس روزی خواهد آمد که بیدینی نماد روشنفکری باشد«دکتر علی شریعتی»
قرنها فاصله داریم اما من امروز از تو عاشق ترم!
هر دو ندیده عاشق شدیم. هر دو باهم فقط از ندیدن به یک اندازه سهم داریم.
اویس به حالت غبطه میخورم تو بویش را استشمام کردی! نفس کشیدی در هوایی که آبستن عطر او بود. تو نرمی نوازش نگاههای منتظرش را بر دلت حس کردی!
اما من…
اویس غوغا می کند دلی که ندیده عاشق است و نبوئیده مست عطر محمدی است. عجیب است قصهی عشقی که محکوم به نبودن است. عاشقی جرم است در قرن ما. باید نباشی. سن نمی شناسد. فرق نمیکند شیرخواره ای در آغوش مادر باشی یا نوجوانی غرق در حریر رویاهایت. مهم حکمیاست که باید اجرا شود.
اویس به قدر روزهای کودکی ات هنوز زندگی نکردهام. هنوز هیچ از این دنیای که از آن ماست ولی در مشت عربده کشان زندان است نفهمیدهام. چه زود باید کوچ کنم از ارثی که برای ماست.
اویس نیستی ببینی فریادها و نالههای کودکانهام در حنجرهام خفه شده. من دیده نمیشوم که صدای خستهام شنیده شود.
اویس من نه او را دیدم و نه صوت دلنشین أناالمهدی را شنیدم.
اویس میشود دم از غریبی نزنی!
من از تو غریب ترم!
سایه نوشت: عنوان از کتاب خدا خانه دارد فاطمه شهیدی…کتاب عالیه پیشنهاد میکنم حتما بخونید.