سوار تاکسی شدم. با من مسافرانش تکمیل شد. ماشین راه افتاد. راننده از طرفداران محسن ابراهیم زاده بود. یک بند تا خود ترمینال زیر گوشمان خواند که: «بزار ببینن کنارمنی، بین همه آدما تو یار منی، تو دوا و پرستارمنی…..علاقهای که به تو دارم دلیه». ریتم آهنگ هنوز هم توی سرم میخونه.
جناب راننده نمیدانست که با پخش این ترانه داغ دل یکی از مسافرانش را تازه میکند. البته شاید داغ دل خیلیها با این آهنگها تازه میشود. این خانم فقط برون گرا بود و تحت تاثیر این ترانه ناخودآگاه شروع کرد به درد و دل کردن با خانمی که بین من و او بود.
من غرق در فضای شیرین مجازی دنبال لایک و کامنت فالورها بودم. درست متوجه حرفهایش نشدم. بین راه متوجه شدم که هر دو همکار هستند. از صحبتهایشان فهمیدم. صحبت بر سر این بود که چرا به خانم فلانی اضافه کار تعلق گرفته در حالی که اضافه کاری نداشته است. کارمند بیمارستان بودند ولی معلوم نشد کدام قسمت مشغول هستند. نمیدانم چه شد که صحبتشان به اینجا رسید. از این جای حرفهایشان چشمهایم به گوشی دوخته شده بود ولی گوشم به حرفهای آنها بود. یکی از آنها که حس کردم تحت تاثیر محسن ابراهیم زاده قرار گرفته است گفت:« اِیی، این وسط کی میگه دستت درد نکنه، به خدا خونه را بیشتری با پولم خودم ساختم. امّا بشکنه دستی که نمک نداره». تازه دلم به حالش داشت میسوخت. بویی کباب جگر من داشت بلند میشد. خیلی حرفها به سینهاش مانده بود. شاید غم باد میگرفت اگر برای کسی نمیگفت. امّا از بس که غُر میزد دل من بیشتر به حال شوهرش سوخت. با خودم گفتم بیچاره شوهرت از دست تو چه میکشد. فقط انرژی منفی بود. دوست داشت که رفتارش مورد تائید بقیه قرار بگیرد. او حرف بزند و بغل دستیش های های به حال او گریه کند. گیج بودم نمیدانستم حق را به او بدهم یا به شوهرش؟
او که میگفت من ناخودآگاه متوجه خودم و رفتارم با همسرم شدم. به خودم که رسیدم بندبندِ زندگیم تبصره خورد. تقریباً 99 در صد خودم را صاحب حق میدانستم. البته یک صدم از رفتارها و اتفاقات آنها برای ما پیش نیامده بود. شاید اگر من هم جایی او بودم یا همسرم جایی شوهر او بود او را بهتر درک میکردم. تازه هر دو عاشق و دیوانهی هم بودهاند. با کلی واسطه به هم رسیده بودند. صورتش را ندیده بودم. میخواستم برگردم و او را ببینم. من عاشق داستانهای عاشقانه هستم. حالا با یک لیلی شکست خورده همسفر بودم. دوست داشتم او را ببینم. اما خیلی ضایع بود. من به عشق بعد از ازدواج ایمان دارم. البته منکر عشقهای قبل از ازدواج نیستم. دوست داشتم مثلا من و همسرم هم قبل از ازدواج عاشق هم میشدیم. خانوادهها مخالف بودند. من و او خودمان را به آب و آتش میزدیم که یا او یا هیچ کس و در جواب همه میگفتم پدر عشق بسوزد، من نمیتوانم از او دل بکنم. دل کندن کار من نیست. اما شنیده بودم که عشقهای خیابانی عاقبتی ندارند. یادم هست یکی از معلمهای دوران راهنماییم همیشه میگفت :« عشق آبکی » برای همین هیچ وقت گِرد عشقهای این مدلی نرفتم. امروزه تنوع عشقها زیاد شده مدل مجازی هم الحمدلله فراوان است. مزیتی که این عشقها نسبت به عشق های خیابانی دارند این است که اصلا سن و سال نمیشناسد . مهم این است که عاشق شوی بقیهی موارد را هم نداشتی موردی نیست.
در همین فکرها بودم که از ماشین پیاده شدم. درب خانه را که باز کردم. صحنهای را دیدم که شاید هیچ وقت این قدر من را تحت تاثیر قرار نداده بود. همسرم مشغول شستن ظرفها بود. سلام کردم و مثل همیشه با لبخند جواب سلام شنیدم. شاید خیلی از اتفاقات کوچک برای ما عادی شده باشد. اصلا به چشم نیایند. بعضی وقتها خدا میخواهد ندیدههای زندگیت را به چشمت بیاورد.
الحمدلله.