عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن

  • خانه
  • 1
  • 2
  • 3
  • ...
  • 4
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 38

عشق‌های آبکی

ارسال شده در 25ام مرداد, 1398 توسط سایه در جیز های فضای مجازی, خاطره

سوار تاکسی شدم. با من مسافرانش تکمیل شد. ماشین راه افتاد. راننده از طرفداران محسن ابراهیم زاده بود. یک بند تا خود ترمینال زیر گوشمان خواند که: «بزار ببینن کنارمنی، بین همه آدما تو یار منی، تو دوا و پرستارمنی…..علاقه‌ای که به تو دارم دلیه». ریتم آهنگ هنوز هم توی سرم می‌خونه.

جناب راننده نمی‌دانست که با پخش این ترانه داغ دل یکی از مسافرانش را تازه می‌کند. البته شاید داغ دل خیلی‌ها با این آهنگ‌ها تازه می‌شود. این خانم فقط برون گرا بود و تحت تاثیر این ترانه ناخودآگاه شروع کرد به درد و دل کردن با خانمی که بین من و او بود.

من غرق در فضای شیرین مجازی دنبال لایک و کامنت فالورها بودم. درست متوجه حرف‌هایش نشدم. بین راه متوجه شدم که هر دو همکار هستند. از صحبت‌هایشان فهمیدم. صحبت بر سر این بود که چرا به خانم فلانی اضافه کار تعلق گرفته در حالی‌ که اضافه کاری نداشته است. کارمند بیمارستان بودند ولی معلوم نشد کدام قسمت مشغول هستند. نمی‌دانم چه شد که صحبتشان به اینجا رسید. از این جای حرف‌هایشان چشم‌هایم به گوشی دوخته شده بود ولی گوشم به حرف‌های آنها بود. یکی از آنها که حس کردم تحت تاثیر محسن ابراهیم زاده قرار گرفته است گفت:« اِیی، این وسط کی میگه دستت درد نکنه، به خدا خونه را بیشتری با پولم خودم ساختم. امّا بشکنه دستی که نمک نداره». تازه دلم به حالش داشت می‌سوخت. بویی کباب جگر من داشت بلند می‌شد. خیلی حرف‌ها به سینه‌اش مانده بود. شاید غم باد می‌گرفت اگر برای کسی نمی‌گفت. امّا از بس که غُر می‌زد دل من بیشتر به حال شوهرش سوخت. با خودم گفتم بیچاره شوهرت از دست تو چه می‌کشد. فقط انرژی منفی بود. دوست داشت که رفتارش مورد تائید بقیه قرار بگیرد. او حرف بزند و بغل دستیش های های به حال او گریه کند. گیج بودم نمی‌دانستم حق را به او بدهم یا به شوهرش؟

او که می‌گفت من ناخودآگاه متوجه خودم و رفتارم با همسرم شدم. به خودم که رسیدم بندبندِ زندگیم تبصره خورد. تقریباً 99 در صد خودم را صاحب حق می‌دانستم. البته یک صدم از رفتارها و اتفاقات آن‌ها برای ما پیش نیامده بود. شاید اگر من هم جایی او بودم یا همسرم جایی شوهر او بود او را بهتر درک می‌کردم. تازه هر دو عاشق و دیوانه‌ی هم بوده‌اند. با کلی واسطه به هم رسیده بودند. صورتش را ندیده بودم. می‌خواستم برگردم و او را ببینم. من عاشق داستان‌های عاشقانه هستم. حالا با یک لیلی شکست خورده همسفر بودم. دوست داشتم او را ببینم. اما خیلی ضایع بود. من به عشق بعد از ازدواج ایمان دارم. البته منکر عشق‌های قبل از ازدواج نیستم. دوست داشتم مثلا من و همسرم هم قبل از ازدواج عاشق هم می‌شدیم. خانواده‌ها مخالف بودند. من و او خودمان را به آب و آتش می‌زدیم که یا او یا هیچ‌ کس و در جواب همه می‌گفتم پدر عشق بسوزد، من نمی‌توانم از او دل بکنم. دل کندن کار من نیست. اما شنیده بودم که عشق‌های خیابانی عاقبتی ندارند. یادم هست یکی از معلم‌های دوران راهنماییم همیشه می‌گفت :« عشق آبکی » برای همین هیچ وقت گِرد عشق‌های این مدلی نرفتم. امروزه تنوع عشق‌ها زیاد شده مدل مجازی هم الحمدلله فراوان است. مزیتی که این عشق‌ها نسبت به عشق ‌های خیابانی دارند این است که اصلا سن و سال نمی‌شناسد . مهم این است که عاشق شوی بقیه‌ی موارد را هم نداشتی موردی نیست.

در همین فکر‌ها بودم که از ماشین پیاده شدم. درب خانه را که باز کردم. صحنه‌ای را دیدم که شاید هیچ وقت این قدر من را تحت تاثیر قرار نداده بود. همسرم مشغول شستن ظرف‌ها بود. سلام کردم و مثل همیشه با لبخند جواب سلام شنیدم. شاید خیلی از اتفاقات کوچک برای ما عادی شده باشد. اصلا به چشم نیایند. بعضی وقت‌ها خدا می‌خواهد ندیده‌های زندگیت را به چشمت بیاورد.

الحمدلله.

 

سایه‌نوشت عشق‌های آبکی عشق‌های مجازی
9 نظر »

شهر خالی

ارسال شده در 24ام مرداد, 1398 توسط سایه در انقلاب افراط ها و افریط ها

قبل‌تر‌ها یکی دو تا آهنگ از امیر جان صبوری خواننده افغان گوش کرده بودم. نه اینکه مشتاق باشم نه! خیلی اتفاقی جایی شنیدم. اگر اشتباه نکنم یکی «عمر دوباره» بود و آن یکی «من و تو دو عاشق»؛ شاید!

تازگی‌ها اما یک آهنگ از همین خواننده در ساندکلود پلی می‌کنم و می‌گذارم پس زمینه‌ی روزمرگی‌هایم!

این را بگویم که بی‌رویه گوش نمی‌کنم. این‌طور هم نیستم که مدام صدا تویی سرم باشد یا فقط و فقط از یک خواننده گوش کنم. جایی خواندم نوشته بود فلان آهنگ را دوست دارم، گوش می‌کنم جانِ تازه می‌گیرم! روح به زندگیم می‌نشیند! من اما اینطور نیستم که با این یا هر آهنگ دیگری روحِ دوباره به زندگیم تزریق شود، همه چیز تازه شود و رنگ بگیرد!

آهنگ شهر خالی از امیرجان صبوری کم نظیر است. با شنیدنش بغضِ چند ساله‌ی افغان و افغانی روی دلِ آدم خراب می‌شود. اصلا بی کسی آدم‌ها که در جای جای دنیا هستند روی دل سنگینی می‌کند.

امروز با شنیدن دوباره‌اش به یادِ زنان و دختران کشمیر اشک ریختم. 

مظلومیت شیعیان کشمیر دلِ هرانسان آزاده‌ای را می‌لرزاند.

افغانستان امیرجان صبوری سایه نوشت شیعیان‌کشمیر کشمیر
2 نظر »

باور نداریم

ارسال شده در 21ام مرداد, 1398 توسط سایه در دل نوشته

یک: امروز تصمیم گرفتم همه‌ چیز را فراموش کنم. دوباره بسم‌الله بگویم و سعی کنم مثل قبل باشم. نه اینکه مثلا قبلا برنامه‌ی خاصی داشتم و نمره‌ام بیست باشد نه! از این خبرها نیست. اصلا هیچ وقت به این فکر نکردم که مثلا زندگیم یک ریتم خاصی داشته باشد. یک چیزهای عادت‌های ثابت زندگیم هست اما نه اینکه هر روزه باشند. اصلا نمی‌شود. شاید هم بشود و من نمی‌توانم.

دو: زندگی ما آدم‌ها به هم گره خورده. به قول زینب که می‌گوید: “مامان می‌شه منم قاطی حرف شما بشم". زندگی هر کدام از ما هم با همان دایره‌ای که با خانواده و دوستان و آشنایان دور خودمان کشیده‌ایم قاطی شده است. گاهی جدا کردنش سخت است. نمی‌شود گفت اینجا که من ایستاده‌ام زندگی خودم است ببخشید اگر می‌شود شما عقب‌تر یا جلوتر بایستید، اینجا همه‌اش متعلق به من است.

سه: تصمیم گرفته بودم که خاطرات عمره‌ام را به مناسبت این ماه بنویسم، با هشتگ #تجربه_نگاری هنوز ننوشته بودم که کلا کاغذ و قلم را جمع کردم. حالا تازه در یک جایی شاید همین حوالی هم گفته بودم که می‌خواهم میرزا بنویس باشم یا تصمیم داشتم در مشاعره‌آنلاین شرکتی فعال داشته باشم. شاید بی‌تفاوت بگویید “خب حالا که چی؟". این‌ها را گفتم چون شما عضو همان دایره‌ای هستید که من بخشی از دنیایی مجازیم را با شما قسمت کرده‌ام. اینها را هم که نام بردم نقطه‌ی‌ مشترکِ این دنیایی من با شماست .

چهار: خیلی سعی کردم در این یکی دو هفته از برنامه‌های که داشتم عقب نیفتم. نشد، خیلی دستِ خودم نبود. شاید یک روز اصل ماجرا را از ب “بسم‌الله” َش بنویسم. شاید!!!

روزهای هست که آن‌ها را سخت می‌دانیم. سخت باورشان می‌کنیم. همان لحظه که در دلِ این روزها ساعت می‌گذارنیم می‌دانیم که لحظاتی دشوارتر و نفس‌گیرتر هم داشته‌ایم. می‌دانیم که این نیز بگذرد. می‌دانیم اما گاهی باور نداریم.

5 نظر »

دایره‌ی دوستی‌هایم

ارسال شده در 17ام مرداد, 1398 توسط سایه در خاطره

با او که هستم دوست دارم زمان کِش بیاورد و یک ساعت، دو ساعتی که قرار است با هم گَپ بزنیم تمام نشود. از هم بپرسیم چقدر دیگر وقت داریم، هر دو نگاهمان را پهن کنیم روی صفحه گوشی‌ها و بگوییم هنوز وقت هست و هاها بخندیم. بی‌بهانه هر بار یاد آن روز در اتوبوس بیافتیم، حرفمان یکی بشود که “بیچاره آقاهه". دست‌هایمان را مشت کنیم و محکم بکوبیم بهم و بعد از خنده نتوانیم حرف بزنیم.

 در ظرف دوستیمان خیلی اختلاف سلیقه‌ای که با هم داریم دیده نمی‌شود. خیلی به چشم نمی‌آید که گاهی سر بعضی اعتقاداتمان مثل دو خط موازی هستیم و هیچ وقت بهم نمی‌رسیم. گاهی میان این همه تفاوت یکی می‌شویم، دلش می‌گیرد و من می‌شوم هم‌سفره‌ی دلتنگی‌هایش. خیلی وقت‌ها بی‌مقدمه می‌گوید کجایی؟ من می‌خواهم به زیارت شهدا بروم!

آداب دوستی را خوب می‌داند. مثلا می‌داند معین گوش نمی‌دهم همین که سوار ماشینش ‌می‌شوم، چشم بر روی بهترین علاقه‌اش می‌پوشاند و ضبط را خاموش می‌کند. می‌داند هرجایی عکس نمی‌گیرم. اوایل اصرار می‌کرد به سلفی گرفتن‌های یهویی بی‌اندازه اما کم‌کم همه‌چیز حل شد هر بار غیر مستقیم می‌گفتم نه حالا فلان است و بهمان.

… تعداد ‌می‌دانم‌های من هم از او کم نیست…

هم من از او می‌دانم و هم او از من. چیزهای که شاید کوچک‌اند و اصلا به چشم نمی‌آیند اما به احترام رفاقتمان آنها را بزرگ می‌بینیم و رعایتشان می‌کنیم که مبادا ترک بردارد ظرف شیشه‌ا‌ی و روشن دوستیمان.

فیزیک محض می‌خواند. دانشگاه دولتی. استان یزد. دقیق یادم نیست کدام شهرستان بود. هر چه بود تا خودِ شهرکرد کنار هم نشستیم. با تعارف سر پُفک اشی‌مشی بسم‌الله دوستیمان را گفتیم. خشت اول را گذاشتیم. هر دو از پُفک‌های قدیمی و خاطرات کودکیمان گفتیم. موقع خداحافظی شماره‌ام را گرفت. خیلی منتظر تماسش نبودم. زیاد برایم این رفاقت‌ها‌ی بین راهی پیش آمده که همان لحظه‌ی خداحافظی فاتحه‌اش را می‌خوانم. خوب می‌دانم ما آدم‌ها از سر تنهایی گاهی به هر غریبه‌ای ابراز احساسات می‌کنیم. گاهی سفره‌ی دلمان را بی‌مقدمه برایش باز می‌کنیم. این‌بار اما فرق می‌کرد. دو سه روز نگذشته بود که تماس گرفت. مثل یک دوست قدیمی. برای آخر هفته قراری گذاشتیم.

دو نفر بودیم با دو دنیایی متفاوت! با جهانبینی متفاوت! او در کیفش بوف کور صادق هدایت بود و من همان موقع داستان سیستان می‌خواندم. او دغدغه‌اش تمام شدن لاک قرمز و جیغش بود و من قرار گذاشته بودم با اعضای حلقه‌ی صالحین که به سینما برویم. او از شیرینی اردوهای علمی مختلط می‌گفت که قرار است مهمان دانشجوهای تهران باشند و من… .

همه‌ی این‌ها فقط گوشه‌ای از دوستی من با یک دوست خوبِ غیر مذهبی است. خیلی دایره‌ی دوستی‌هایم را محدود نمی‌کنم. تجربه به من ثابت کرده است که هر انسانی با هر دید و هر سلیقه‌ای می‌تواند دوستِ خوبی برایم باشد. دوستی که جایی خالی‌اش را هیچ کس نمی‌تواند برایم پُر کند.

 

 

 

دایره‌ی دوستی‌هایم سایه نوشت
2 نظر »

دفتر خاطرات

ارسال شده در 16ام مرداد, 1398 توسط سایه در خاطره

استادی می‌گفت همین که قلم به دست بگیری و شروع کنی به نوشتن یعنی داری خودت را می‌نویسی. فرق نمی‌کند چه چیزی بنویسی یک یادداشت مناسبتی باشد یا یک داستان تخیلی هر چه هست از ذهن تو گرفته شده. می‌گفت یک نویسنده چه بخواهد و چه نخواهد دارد خود افشاگری می‌کند.

راست می‌گوید. اصلا داستان نویس‌ها خودشان را می‌نویسند. حالا کمی پیاز داغش را زیاد می‌کنند. کمی خاطراتشان را پس و پیش می‌کنند. پس خیلی باید خوب زندگی کنند. باید همه‌چیزشان حساب شده باشد. باید خط‌کشی شده زندگی کنند. باید دور خیلی از چیزها را خط قرمز بکشند که مبادا ذهن و فکر و حرفشان خراب شود.

استادم فقط نویسنده‌های کله گُنده و سرشناس را نمی‌گفت منظورش من هم بودم که هر روز می‌نشینم و روزم را می‌نویسم.

استادم راست می‌گفت امروز که دفتر روزنوشت‌های خط‌خورده‌ام را برگ می‌زدم. خودم را می‌دیدم که چهار زانو نشسته‌ام و زُل زده‌‌ام به خودم. مثل طلبکارها! هر صفحه‌ از دفترم یک نفر را می‌بینم خیلی وقت‌ها یک دختر لجباز یک‌دنده که حرف حرفِ خودم بوده. خیلی وقت‌ها فقط خودم را می‌دیدم و چه بد که حق را به خودم داده بودم و طرفم را زمین‌گیر کرده بودم و خوش بودم از این پیروزی!

بی‌خیال نمی‌خواهم ریزِ دفتر خاطراتم را اینجا بگویم فقط برایم جالب بود. دفترم را که برگ می‌زنم هر صفحه‌اش عطری دارد که من را پرت می‌کند درست وسطِ گذشته‌ام. جالب است بعضی جاها را با خودکار و تر تمیز نوشته‌ام. بعضی جاها یادم به خدا بوده و حتمن با خودم گفته‌ام کاری که بدون بسم الله شروع شود ابتر است. بعضی جاه‌ها دنیا به کامم بوده و بسم اللهِ روزنوشتم را قورت داده‌ام و خیلی سرخوشانه با خطاطی نوشته‌ام خوشا به بخت بلندم که در کنار منی! بعضی جاها از سهراب نوشته‌ام. هر کجای دفترم که ردپایی شعرهای زیبایی سهراب باشد حالم خوب نبوده!

خوشحالم که همه‌ی روزهایم را تا آنجا که شده نوشتم یکی دوتا از همین دفترها را یکبار سوزاندم و جالب است که در دفتر بعدی نوشته‌ام خانه‌ی خاطراتم آتش گرفت. دفتر خاطراتِ من دفترهای گُل‌گلی فانتزی و خاصی نیستند همین سررسیدهای هستند که عمرشان سررسیده و به کار نمی‌آیند. همیشه چندتایی درون قفسه‌‌ کتاب دارم که دست نخورده‌اند و در نوبت به سر می‌برند. همین روزها قرعه به نام یکی از آنها می‌اُفتد و من چه چیزها که هنوز باید بنویسم!

کافی است که فقط یک ماه خاطرات هر روزتان را بنویسید شیرینی‌اش را که حس کردید، به دلتان که نشست خودتان معتاد نوشتن می‌شوید. امتحانش مجانی است تجربه‌اش را داشته‌ام که می‌گویم.

 

دفتر خاطرات سایه نوشت
12 نظر »
  • 1
  • 2
  • 3
  • ...
  • 4
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 38
«رَبِّ ابْنِ لى عِنْدَكَ بَیْتاً فِى الْجَنَّةِ»

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • دل نوشته
  • نهج البلاغه
  • معرفی کتاب
  • آه نوشته
  • جیز های فضای مجازی
  • انقلاب افراط ها و افریط ها
  • مثبت جمهوری اسلامی
  • شعر
  • خاطره
  • داستان
  • صحیفه سجادیه
  • معرفی فیلم

پیوندهای وبلاگ

  • یاس کبود
  • تسنیم
  • یار مهدی
  • پاییز
  • عصر غربت لاله‌ها
  • خط خطی های ذهن من
  • رشحه
  • چرند و پرند

آخرین مطالب

  • تلخ اما دوست داشتنی
  • "خامنئی"
  • زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • به زیبایی عقل و احساس
  • یک عاشقانه‌ی سیاسی
  • سانتاماریا
  • کتاب خاطرات مونس الدوله
  • ریاض هستم، یک پسر الجزایری
  • سلام به تویی که هرگز نیامدی!
  • مهد سلیمانی‌ها

آخرین نظرات

  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • منمد۶ در عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • ... در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • رشحه در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ...  
    • ...
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ریحانة الحسین(س)  
    • ریحانة الحسین (سلام الله علیها)
    • موسسه آموزش عالی حوزوی ریحانة النبی سلام الله علیها - اراک
    در عالم مجازی محضرخداست
  • مهیار  
    • رشحه
    در "خامنئی"

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس