برایم خاطرات ماه عسلمان را زنده میکند. خاطرات کربلا و بین الحرمین را. انگشترم را میگویم. اما امروز نمیدانم کجا و چگونه نگین عقیق یمنیاش افتاد. قبلا هم یکی دوبار افتاده بود. پیدایش میکردم و میگذاشتم سرجایش. هر بار به خودم میگفتم تا عقیقش گم نشده باید فکری به حالش بکنم.
انگشتر هدیه همسرم است. یکی از همان روزهای که در شهر کربلا بودیم جناب همسر دستم را گرفت و باهم به مغازهی نقره فروشی رفتیم. آدرسش را از رییس کاروان گرفته بود. مغازه یک گوشهی دنج در یکی از بازارهای قدیمی شهر بود. نزدیک حرم. اسمش را نمیدانم و این عیب بزرگی است که تازه به آن پی بردهام( دریک پست جدا مفصل دربارهاش مینویسم).
همسرم رو کرد به من و گفت یکی را انتخاب کن. از کدام خوشت میآید؟ من که برق رضایت و ذوقزدگی از چهرهام هویدا بود گفتم: دوست دارم به سلیقهی تو باشد. من عقب میایستم تو برایم انتخاب کن.خیلی زود انگشتری زیبا را انتخاب کرد گفت ببین دوتا قلب دارد و یک نگین قرمز.
تا همین یکی دو ساعت پیش هم نگینش را داشت. اما حالا نمیدانم کجا افتاده. همه جا را دنبالش گشتهام. زیر کابینتها را چند بار نگاه کردهام. از آشپز خانه میآیم سمت هال زیر و روی مبلها را میبینم خبری نیست. با فاصله از مبلها روی زمین مینشینم. به چشمهایم اعتماد نمیکنم با دست روی قالی میکشم هر کس نداند فکر میکند محو زیبایی گلهای قالی شدهام و نمیتوانم دل از آن بکنم. باخودم می گویم وقتی سر به هوایی بهتر از این نمیشود. دوست دارم زمان بایستد و من بتوانم عقربههای ساعت را به عقب بکشانم اما نمیشود. کسی در ذهنم مدام زمزمه میکند حالا همین طور در کارهایت امروز و فردا کن :/
سایه نوشت:انگشترهای من دنیایی تناقضند. هرکدامشان نشان از تیپ شخصیتی متفاوتی دارد. حالا من چه آش شله قلم کاری هستم خدا میداند. شاید هم بر میگردد به ماه تولدم :)