عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 38

عقیق یمنی‌

ارسال شده در 7ام اردیبهشت, 1398 توسط سایه در آه نوشته, خاطره

برایم خاطرات ماه عسلمان را زنده می‌کند. خاطرات کربلا و بین الحرمین را. انگشترم را می‌گویم. اما امروز نمی‌دانم کجا و چگونه نگین عقیق یمنی‌اش افتاد. قبلا هم یکی دوبار افتاده بود. پیدایش می‌کردم و می‌گذاشتم سرجایش. هر بار به خودم می‌گفتم تا عقیقش گم نشده باید فکری به حالش بکنم.

انگشتر هدیه همسرم است. یکی از همان روزهای که در شهر کربلا بودیم جناب همسر دستم را گرفت و باهم به مغازه‌ی نقره فروشی رفتیم. آدرسش را از رییس کاروان گرفته بود. مغازه یک گوشه‌ی دنج در یکی از بازارهای قدیمی شهر بود. نزدیک حرم. اسمش را نمی‌دانم و این عیب بزرگی است که تازه به آن پی برده‌ام( دریک پست جدا مفصل درباره‌اش می‌نویسم).

 همسرم رو کرد به من و گفت یکی را انتخاب کن. از کدام خوشت می‌آید؟ من که برق رضایت و ذوق‌زدگی از چهره‌ام هویدا بود گفتم: دوست دارم به سلیقه‌ی تو باشد. من عقب می‌ایستم تو برایم انتخاب کن.خیلی زود انگشتری زیبا را انتخاب کرد گفت ببین دوتا قلب دارد و یک نگین قرمز.

تا همین یکی دو ساعت پیش هم نگینش را داشت. اما حالا نمی‌دانم کجا افتاده. همه جا را دنبالش گشته‌ام. زیر کابینت‌ها را چند بار نگاه کرده‌ام. از آشپز خانه می‌آیم سمت هال زیر و روی مبلها را می‌بینم خبری نیست. با فاصله از مبلها روی زمین می‌نشینم. به چشم‌هایم اعتماد نمی‌کنم با دست روی قالی می‌کشم هر کس نداند فکر می‌کند محو زیبایی گل‌های قالی شده‌ام و نمی‌توانم دل از آن بکنم. باخودم می گویم وقتی سر به هوایی بهتر از این نمی‌شود. دوست دارم زمان بایستد و من بتوانم عقربه‌های ساعت را به عقب بکشانم اما نمی‌شود. کسی در ذهنم مدام زمزمه می‌کند حالا همین طور در کارهایت امروز و فردا کن :/

سایه نوشت:انگشترهای من دنیایی تناقضند. هرکدامشان نشان از تیپ شخصیتی متفاوتی دارد. حالا من چه آش شله قلم کاری هستم خدا می‌داند. شاید هم بر می‌گردد به ماه تولدم :)

انگشتر بین الحرمین خاطره عقیق یمنی ماه عسل کربلا
16 نظر »

آرزویی بر باد رفته...

ارسال شده در 23ام فروردین, 1398 توسط سایه در آه نوشته, داستان

جوابش یکی دو کلام بیشتر نبود اما همان هم سخت بود. می‌دانست دوباره کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ هست. نگاه‌ها معنا دار شده بود. پچ پچ‌ها شروع شده بود.  خودش را به بی خبری زد. از جمع فاصله گرفت. به وسط باغ رسید. با  نزدیک کردن لیوان آب به لب‌هایش سعی می‌کرد بغضش را پنهان کند. ایستاده بود میان باغ. هوا بهاری بود اما هرچه نفس می‌کشید، هرچه از هوای بهار می‌دزدید نمی‌توانست هوای سرد و زمستانی دلش را بهاری کند.

چادر رنگی‌اش را روی زمین پهن کرد. کفش‌های ورنی مشکی‌اش را از پاهایش در آورد. چهار زانو نشست وسط گل‌های چادر. لیوان آب را روی زمین گذاشت. خواست چشم‌هایش را ببندد تا  خاطرات شیرین گذشته‌اش را مرور کند. کارش این بود که از امروز و فردا به گذشته‌ای پناه ببرد که پر بود از نقش شانه‌ای مردانه برای تکیه دادن. همه جای این باغ بوی خاطرات دو نفره‌ را برایش زنده می‌کرد. این که کسی نمی‌فهمد هم درد نبودن او را بیشتر می‌کند. هنوز پلک‌هایش روی هم نیامده بود. که دستهایی مهربان، گرمی جاری بودن زندگی را به دو دستش تزریق کردند. با اینکه این گرما را با تمام وجود حس می‌کرد و هر لحظه گدایی این محبت بود اما حالا بعد از نبودن او این حس بغضی می‌شود که راه گلویش را می‌ببندد. قفلی می‌شود بر دهانش و قدرت نه گفتن را از او می‌گیرد. نگاهش را به آسمان  انداخت تا مغلوب چشم‌های مادر نشود. شرمنده‌اش نشود.

گفت نمی‌توانم هیچ کس را به جای او ببینم. سخت است. چرا کسی به من فکر نمی‌کند. اشک‌های حلقه زده در چشمانش باران بهاری شدند برای گلهای دلتنگی‌اش. گرمی دست‌های مادرش داشت وجود سرد و یخ زده‌اش را به آتش می‌کشاند. بلند فریاد زد که ای کاش این دنیا پله‌های اضطراری داشت تا هر موقع خسته می‌شدی، فرار می‌کردی و خودت را به کسی که دوستش داشتی می‌رساندی. ای کاش می‌شد با عزیز از دست رفته‌ات تماس بگیری. این‌ها که نیست، هیچ، تازه باید گَرد فراموشی بر گذشته‌ی دوست داشتنی‌ت بپاشی… چرا می‌گویند خاک سرد است. من که هرچه می‌گذرد بیشتر دوست دارمت…به خودش که آمد دید مهمان آغوش پر از مهر مادرش است. آرام در دلش مرور کرد  مادر بودن آرزویی بود که با رفتنت، بر باد رفت. 

می‌دانست همه‌ی اینها بی‌فایده است. همه تصمیم گرفته‌اند که تنها نباشد. هنوز سنی ندارد. تا قبل از بودن او همین دوسال پیش تنها سرگرمی‌اش بستن موهایش با پاپیونهای رنگِ ستِ لباسش بود. هنوز هم کشوی علاقمندی‎هایش پراست از این گیرموهای رنگی و دوست داشتنی. زندگی ادامه دارد. پر است از زیبایی‌های که هنوز برای او کشف نشده‌اند….

 

آرزویی بر باد رفته ازدواج مجدد داستان سایه نوشت
2 نظر »

عجب دنیایی می‌شد

ارسال شده در 23ام فروردین, 1398 توسط سایه در آه نوشته

عجب دنیایی می‌شد اگر قرار بود هر چیزی را تجربه کنیم. مثلا شعله‌گاز را روشن کنیم و به این نتیجه برسیم که شعله‌اش سوزان است. دوباره شعله‌ی دیگر را روشن کنیم و امتحان کنیم که آیا این هم سوزان است یا نه؟

شاید بخندید اما خیلی وقتها تجربه‌ی خودمان را هم باور نداریم. همیشه گیر مصداق و امور جزئی هستیم. باور نداریم که ما در این دنیا آنقدری فرصت نداریم که بخواهیم همه چیز را تجربه کنیم.

امتحان کردن تجربه ساایه نوشت شعله‌ گاز عجب دنیایی می‌شد مصادیق
10 نظر »

کمی مهربانتر باشیم....

ارسال شده در 18ام فروردین, 1398 توسط سایه در آه نوشته

خواستم بنویسم اما نمی‌دانم چگونه شروع کنم. شاید این هم ریشه در همان دردی دارد که برای بعضی‌ها فقط بهانه‌ایست برای خندیدن!!! 

باور کنید من معمولی‌تر از آن هستم که تصور می‌کنید! معمولی‌تر از آن زندگی می‌کنم که با آب و تاب می‌نشینید به قضاوتش! باور ندارید شاید همان چیزی که ابتدایی‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین نقطه‌ی آغازین هر روز شماست برای من سخت‌ترین حالت ممکن باشد. باورندارید شاید من برای اینکه قبول کنم که می‌شود بدون چادر اتو کرده هم سرکلاس نشست و درس را فهمید ماه‌ها تلاش کنم و مدام با خودم این را تکرار کنم که تمرکز داشتن به اتوی چادر یا خط اتوی مانتو نیست.باور ندارید که چقدر سخت است که تمام روز را به این فکر کنید که نصف مردم شهر متوجه واکس نشدن کفش شما باشند. یا سخت است در سفر مجبور باشید با لیوانی آب بخورید که همه آب خورده‌اند.

شاید اصلا برای شما اتفاق نیافتاده باشد اما کمی مهربانتر به دنیایی پاک این دسته از انسانهای اطرافتان نگاه کنید. باور کنید گاهی برای یکی شدن با جمع باید خیلی وقت‌ها خودت را تا کنی بگذاری طاقچه‌ی بالا سرت تا راحتتر بقیه را بپذیری. برای آنها هم سخت است که بخواهند باشند اما نتوانند لذت بودن را ببرند. باورکنید سخت است که بخواهند خود را در پشت کلماتی که شما ناجوانمردانه نثارشان می‌کنید پنهان کنند و نقابی از لبخند بر چهره‌ی خود بپوشانند. نمی‌دانید و من می‌دانم که چقدر سخت است….

باورکنید فقط نیاز به تمرین و شاید کمی جرأت دارند که قدم در  دنیایی بی‌نهایت شما بگذارند فقط کمی مهربانتر باشید….

اتو سایه نوشت عینک دودی مانتو وسواس چادر کمی مهربانتر باشیم
8 نظر »

پیک بهاری

ارسال شده در 15ام فروردین, 1398 توسط سایه در خاطره

همه معترض بودیم که چرا تکلیف؟ ایام عید است تو را به خدا، به پیر و پیغمبر، اصلا به تمام مقدسات قسم تعطیلات را کوفتمان نکنید. ایام عید می خواهیم برای خودمان باشیم. خودِ خودمان نه، برای خانواده‌ی مان باشیم. اما هرچه عز و جِز کردیم فایده نداشت.

استاد هم با خونسردی تمام، یک خب تحویلمان داد و گفت: از هرچه بگذریم تعین تکلیف و مشق  استاد برای شاگرد خوش تر است. منتظر بودیم ببینیم استاد چه نسخه‌ای برای تنبلی ما می‌پیچد.

از همه جا قرعه به نام من‌ِ دیوانه زدند و از من شروع شد که باید در مورد ملکاسبأ تحقیق داشته باشم و سوالات فرعی و اصلی بنویسم و خلاصه بدون چون و چرا قبول کردم. دختر سربزیری شدم و سعی کردم استاد را در این جلسه‌ی آخر از دست خودم راضی نگه دارم. بعدی شد حضرت مریم بعدی مادر حضرت موسی…

 نوبت چهارمین نفر که شد. دیدم سر به زیر بودن خیلی هم خوب نیست. دستم را بالا گرفتم و گفتم حاج آقا ببخشید می‌شه…

حاج آقای کلاس ماهم دستی به عینکش برد یا نبرد نمی‌دانم اما هرچه بود که گفت دوباره اعتراض‌ها شروع شد!!!

گفتم استاد می‌شه من شخصیتی که می‌خوام تحقیق کنم خودم انتخاب کنم. می‌دانم این بی‌موقع حرف زدن‌هایم و این شجاعت‌های کاذبم در همه‌جا آخر یک روز سرم را به باد که چه عرض کنم  دودستی تقدیم به طوفان می‌کند.

احساس کردم که استاد تصورش چیزی دیگری بود. مطمئنم داشت با خودش روی جواب و نوع جمله بندی اینکه همین است و دیگر هیچ فکر می‌کرد. حس کردم با سوالم کوهی را از روی دوشش برداشتم. سخت است سر و کله زدن با دانشجو آن هم از نوع متاهلِ غرغرویش :)

گفتند کدام شخصیت قرآنی را می‌خواهید؟

من هم با خنده‌ای که نمی‌توانستم پنهانش کنم گفتم هم نام خودم.می‌خواهم با علاقه انجام بدهم. 

چرا احسنت نگفت مانده‌ام. خلاصه قبول کردند اما تا آخر ساعت همین طور می‌گفتند کسی اسمش مریم نیست یا ساره یا…. .

الان 15 فروردین است و من هنوز شروع نکرده‌ام. مانده‌ام با چه رویی سر کلاس حاضر شوم.

 

تحقیق دانشجو طلبه پیک بهاری
14 نظر »
  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 38
«رَبِّ ابْنِ لى عِنْدَكَ بَیْتاً فِى الْجَنَّةِ»

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • دل نوشته
  • نهج البلاغه
  • معرفی کتاب
  • آه نوشته
  • جیز های فضای مجازی
  • انقلاب افراط ها و افریط ها
  • مثبت جمهوری اسلامی
  • شعر
  • خاطره
  • داستان
  • صحیفه سجادیه
  • معرفی فیلم

پیوندهای وبلاگ

  • یاس کبود
  • تسنیم
  • یار مهدی
  • پاییز
  • عصر غربت لاله‌ها
  • خط خطی های ذهن من
  • رشحه
  • چرند و پرند

آخرین مطالب

  • تلخ اما دوست داشتنی
  • "خامنئی"
  • زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • به زیبایی عقل و احساس
  • یک عاشقانه‌ی سیاسی
  • سانتاماریا
  • کتاب خاطرات مونس الدوله
  • ریاض هستم، یک پسر الجزایری
  • سلام به تویی که هرگز نیامدی!
  • مهد سلیمانی‌ها

آخرین نظرات

  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • منمد۶ در عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • ... در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • رشحه در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ...  
    • ...
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ریحانة الحسین(س)  
    • ریحانة الحسین (سلام الله علیها)
    • موسسه آموزش عالی حوزوی ریحانة النبی سلام الله علیها - اراک
    در عالم مجازی محضرخداست
  • مهیار  
    • رشحه
    در "خامنئی"

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس