+ چند روز پیش که از مهد آمد ناراحت بود. هم اینکه جواب سلامش را دادم. گفت:
_ مامان همین الان زنگ بزن به خانم مدیر و بگو زینب دیگه نمیاد کلاس.
_ چرا؟
شکایت داشت از اینکه میخواهد معلم بشود اما مربیاش گفته فقط یک بار در روز! با داستان و قصه آرامش کردم. این اخلاقش درست مثل خودم بود. دقیقا خودِ خودِ من !!!
++ یادم میآید دوم دبستان معلمم را دوست نداشتم. برای همین بیشتر وقتها سلامش نمیکردم. همیشه دنبال یک راه فرار از کلاس بودم. یا کلاس پنجم چون معلمم را دوست داشتم آفتاب نزده آماده بودم. دوران راهنمای جزء بهترین دوران زندگیام حساب میشود برایم مهم بود که هر روز خانم عین جدای از همه حال من را میپرسد. یا آقای میم هر جلسه برای آوردن عینکهایش از دفتر فقط من را صدا میکند. برای بقیه این سنگین بود و من این را میفهمیدم و بادی به غبغب میانداختم که انگار چی شده بود! حسِ از دماغ فیل افتادن داشتم. خاطرات دوران راهنماییم را دوست داشتید اینجا بخوانید: 1 و 2
+++ هیچ کدام از معلمهای دوران دبیرستان را به اندازهی خانم گنجی دوست نداشتم. یک علاقهی دو طرفه که نمیدانم از کی شروع شد اما علتش مهربانی خانم گنجی بود. شروع کلاسش با همه فرق میکرد بیمقدمه درس را نمیگفت. برایش مهم بود که از تکتک بچهها احوال پرسی کند. حتما باید یکی دو نکتهی اخلاقی سر کلاس میگفت و ربطش میداد به فیزیک. خوب میدانم خیلی قدرش را ندانستم. یادم میآید یکبارسرِ کوچکترین موضوعی، دو هفته با او قهر کردم. سرکلاسش حاضر میشدم اما نگاهش نمیکردم و من تا این اندازه بیرحمی را در خودم هیچ وقت سراغ نداشتم و ندارم.
خیلی از بیتوفیقیهای امروز من برمیگردد به همان روزهای که درس میخواندم. چه قبل از دیپلم و چه بعد از آن. حالا امروز که زینب نیامده گفت زنگ بزن به مدیر مهد و بگو زینب نمیآید و خانم ط را دوست ندارد… برگشتم به گذشتهی خودم.
ایشون قهرن با من. سر چی نمیدونم :/