به آمدن آن روزها امیدوارم :)
یک: با مادرم در آشپزخانه مشغول آماده کردن غذا بودم. خیلی بلند و پشت سرهم صدایم میکرد. کمک میخواست. وارد اتاق که شدم دیدم نشسته لبهی پنجرهی اتاق خواب! گفتم چطوری رفتی بالا؟ گفت: «نمیدونم چی شد. اومدم بپرم پایین از تخت یک دفعه پرت شدم بالا!!!».
سعی کردم نخندم. خیلی جدی گفتم: «خب حالا هم سعی کن همون طور که پرت شدی بالا خودت بیایی پایین». گفت: « مامان بخدا نمیشه. نمیتونم. اصلا دلت میاد دست دخترت بشکنه. مامانا باید کمک کنن به بچههاشون».
ایستادم لبهی تخت دستم را حلقه کردم دور کمرش. دستم رفت روی قلبش. هنوز قلبش تند میزند و زندگی میبخشد به تک تک لحظات زندگی من. منظم میزند مثل تیک تاک ساعت! گاهی فراموش میکنم سرم را روی سینهاش بگذارم و صدای قلبش را گوش کنم.
همین که دو پایش به زمین رسید. دستت درد نکنهای گفت و دوید سمت حیاط. خندیدم و گفتم مواظب خودت باش. میدانم از همان بالا که دستش از همه چیز کوتاه بود داشت برنامهی بعدیش را میچید.
دو: معمولا بعد از ظهرها نمیخوابم مگر اینکه خیلی خسته باشم که آن هم باید اول زینب را بخوابانم. اما پیش میآید که از فرت خستگی همین که دراز بکشم خوابم ببرد. اما خوابیدن من فرصتی میشود برای زینب!
امروز وقتی از چُرت نیم ساعته بیدار شدم. دیدم تمام تلاشش را میکند که روی فرش را بپوشاند. بیتفاوت از کنارش رد شدم دیدم بله اتفاق از آنچه که فکر میکردم بزرگتر است. از شیشه شور، شامپو فرش، اسکاج و هر چیزی که فکر کنید کمک گرفته بود. معلوم بود که دوست داشته من متوجه نشوم. حالا چقدر از نیم ساعت را مشغول سابیدن و تمییز کردن فرش بوده را نمیدانم.
گفتم: «کمک نمیخوای؟». گفت: « مامان چرا این شیشهها را روی کابینت میزاری؟ نمیگی من بچهام یه وقتی دست گل به آب میدم؟»
اولین باری نیست که دست گلهای اساسی به آب میدهد. از حس خیاطی و قیچی کردن لباسهایش، از خالی کردن تمام قوری چایی در قابلمهی خورش، آن هم دو سه ساعت قبل از رسیدن مهمانها! از سوزاندن مبل با شمع و هزاران هزار شیرین کاریی دیگر.
سه: بماند که مربی مهداش هم بعضی از روزها با تمام خستگیاش میگفت: خدا را شکر خیلی بهتر از روزهای اول شده. روزهای خوبی پیش رو داریم. دوست داشتم همانجا بغلش میکردم و برای شادی روح خستهاش فاتحهای میخواندم. میگفتم: خداراشکر. من هم به آمدن آن روزها امیدوارم :)
چهار: به هر حال دختر گُل ما هم روزی بزرگ میشود و به جای بالا رفتن از طاقچه، پلههای ترقی را یک به یک بالا میرود. به جای سوزاندن مبل افکار و انرژهای منفی را میسوازند. به جای آنکه ما بزرگترها را به صف بنشاند و درس بدهد، یک روز واقعا معلم میشود. یک روزهم خواستگارهایش صف میکشند و تَق تَق به در میکوبند…
خدایا طعمِ شیرینِ تمامِ لحظاتِ کودکی دخترِ نازم را به من بچشان !
نظر از: ... [عضو]
چقدر خوشگل نوشتی.
دوست دارم همه ی حس هام از قربون صدقه رفتن دختر شیرین زبونت و…
توی همون جمله ی اول جیغ بکشه
پاسخ از: سایه [عضو]
قربونت بشم حدیث جون :)
حالا جیغ کشیدی؟ :)))))
نظر از: تســـنیم [عضو]
سلام سایه جانم
انصافاً تو هم مادر خیلی صبوری هستی اگه ندیده بودم نمی گفتم . خدا زینبت را واست نگهداره و تو رو هم برای زینب .
إن شاء الله چشم به هم بزنی عروس شدنشم می بینی !
برای دعای آخرت الهی آمین.
پاسخ از: سایه [عضو]
سلام تسنیم جان
ممنونم. خدا یه همچین دختری بده حتما صبر رو هم اشانتیون میده :)))))
خدا جون هم دخترای تو رو حفظ کنه و برات نگه داره. عروس بشن ایشالا ما بیاییم عروسی :)
نظر از: یا کاشف الکروب [عضو]
با سلام و احترام جالب بود ان شاء الله سلامت باشند . به وبلاگ من هم نگاهی بیندازید انتقادات و پیشنهادات را می پذیرم . التماس دعا
پاسخ از: سایه [عضو]
سلام دوست گلم
ممنونم از حضورتون
انشاءالله
خدا حفظش کنه…
داشتم فکر میکردم اگه پسر بود چی میشد؟!!! :)
پاسخ از: سایه [عضو]
ممنونم عزیزم
احتمالا از دیوار صاف بالا میرفت :)))))
نظر از: Mim.Es [عضو]
پاسخ از: سایه [عضو]
ممنونم مریم گُلی
عکسارو یادگاری نگه دار :)
دوسه روزه از فاز عروس شدن و عروسی رفتن اومده بیرون. گفتم امیدم به محرمه :))
دیشب تویی هیئت حضرت رقیه شد نمیدونی چه حس و حالی داشت :)
ممنونم از دعای خوبت. انشاءالله تو هم عاقبت بخیری و موفقیت بچههاتو ببینی :)
فرم در حال بارگذاری ...