عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 25
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 38

بقیه هم دل دارند

ارسال شده در 8ام تیر, 1397 توسط سایه در آه نوشته

تک تکِ مکث ها، 

سکوت ها، 

لبخندها،

بغض ها و گریه ها 

علت دارند.

یاد بگیرم به طرف مقابلمان احترام بگذاریم.طرف مقابلمان را موجودی زنده و با احساس ببینیم. همانطور که خودمان حق داریم احساسات مان را بروز دهیم، بقیه هم حق دارند. چطور شما به بهانه ی اینکه دل دارم هرکاری می کنید و حق را به خودتان می دهید انسانهای دیگر هم دل دارند. تصور نکنید فقط دل شما دل است و دل بقیه گِل. دریک کلام هرچه را برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند.

2 نظر »

من و عشقم به تئاتر

ارسال شده در 7ام تیر, 1397 توسط سایه در مثبت جمهوری اسلامی, خاطره

علاقه‌ی زیادی به تئاتر داشتم. با کلی منت کشی توانسته بودم دختر خاله ام که دوسال از من کوچکتر بود راضی کنم و متن نمایشنامه ای که داشت را بگیرم.  اما از قضای روزگار معلم پرورشی بی ذوقی داشتم. من بودم و معلم پرورشی که نگاهش را بین من و متن نمایشنامه تقسیم کرده بود. نمی توانستم حدس بزنم از متن خوشش آمده یانه. تند تند نفس می زدم. همینطور که با دکمه ی مانتو ام بازی می کردم در ذهنم جواب سوالات احتمالی را مرور می کردم. اما معلم بی ذوقم سری تکان داد یعنی فعلا برو. دستم را به نشانه ی اجازه بالا گرفتم : گفت مگه باتو نیستم برو.

چند روز گذشت و من به هر بهانه ای می رفتم سراغش، می خواستم به یادش بیاورم اما فایده ای نداشت. یک روز که احساس کردم همه چیز گل و بلبل است گفتم خانم اجازه یک وقت دیر نشود برای تمرین نمایش چیزی به مسابقات نمانده. چشمانش را ریز کرد و زُل زد به من. همیشه از این نگاهش میترسیدم اما بروی خودم نمی آوردم. البته چشمانم همه چیز را همیشه لو می دهند. نمی توانم حس هایم را آنچنان که باید پنهان کنم. شاید برای همین می توانست بعضی وقتها  جلو من بایستد. آهی کشید رفت سمت میزش. نمایشنامه را به همان شکلی که از من گرفته بود از کشوی میز بیرون آورد. معلوم بود که اصلا آن را نخوانده. گفت بگیر ولی یادت باشد باید رتبه بیاورید. من هم مثل این گنگ های مادر زاد سرم را به نشانه ی تائید حرفهایش تکان دادم. نشست روی صندلی و ادامه داد:یادم باشد هر چیزی را در تابلوی اعلانات مدرسه نصب نکنم. به همه چیز کار داری. برو از بچه های کلاس خودتان برای نمایش چند نفر را صدا کن و شروع کنید به تمرین کردن. من هنوز نگاهش می کردم و برگه های لوله شده که دست راستم بود را کف دست چپم می زدم. با عصبانیت گفت چرا ایستادی برو دیگر.

 حرفش سنگین بود. اما من هدفم چیز دیگری بود.اولین باری نبود که من در در کارهایی فرهنگی چیزی را به زور تحمیل می کردم. مثل گروهی که چند وقت پیش با نام دختران زهرا راه انداختیم و برنامه ی صبح گاه مدرسه را دست گرفتیم. هرچند به خاطر بی ذوقی معلم پرورشی سرخورده شده بودیم امّا هنوز امید در دلهای ما بود.

شروع کردیم به تمرین. سال دوم راهنمایی بودیم. همه از کلاس خودمان بودند. کلاس جیم.  شلوغ ترین و دردسر سازترین و البته درس خوان ترین کلاس مدرسه. که هر سه سال راهنمایی را طبقه دوم مدرسه ته سالن قرار داشت. خلاصه خودمان هم کارگردان بودیم، هم بازیگر. همه چیز بودیم. نمایش نامه سه تا پروانه داشت، یک راوی، یک صیاد و یک عنکبوت. در خاطرم نیست اگر نقشهای دیگری هم بوده.

 برای تمرینها خوب وقت می گذاشتیم. من قبل ترها کانون پرورش کودک و نوجوان برای دیدن تئاتر رفته بودم. همه چیز برای فضا سازی داشتند. من که دلم همینطور بهانه می آورد. رفتم سراغ معلم پرورشی ازاو خواستم برای ما یونولیت بخرد. برای درست کردن درخت، بوته و… . اما انگار معلم ریاضی بود یا هندسه خشک و سرد گفت نمی خواهد. رو کرد با عصبانیت به من و گفت اینقدر پیله نباش دختر.

یکی دو روز فکرم مشغول بود. دقیق روزش را نمی دانم. هرچه بود نه هوا خوب بود و نه روز کاری معلم پرورشی. من هم تصمیم کبری گرفتم. او که نبود مدیر هم راحتتر با ما و خواسته های ما کنار می آمد. نمی دانم چرا این تصمیم را گرفتم. حالا که فکر می کنم علتش را تنها بی توجهی معلمم می دانم. از مدیر اجازه گرفتم که با بچه های گروه تئاتربه کانون پرورش فکری کودک و نوجوان برویم. توضیح خاصی از من نخواست فقط گفت خانم فلانی  در جریانند. آب دهانم را محکم قورت دادم و گفتم: بله در جریانند. نمی دانم چرا این دروغ را گفتم.با بچه ها که فکر می کردم من بزرگتر آنها هستم و الحق و الانصاف بچه های درسخوان و حرف گوش کن کلاس بودند راهی شدیم. به کانون که رسیدیم مسئولش که یک خانم تقریبا مسن بود اجازه ورود به ما ندادند حتی به سالن کانون. می گفت: از کجا معلوم که با اجازه ی مسئول های مدرسه آمده اید. یک وقت می بینی بمب تویی کیف هایتان باشد. گفت باید زنگ بزنم مدرسه. اینجایش را نخوانده بودم. من هرچه التماس کردم فایده نداشت. کم کم باران گرفت. همه قبول کردند که با مدیر تماس بگیرد جز من.. من دردم را به یکی از بچه ها گفتم. بچه ها که اصرار من را بی دلیل می دانستند معترض شدند که برگردیم. قرار شد برگردیم مدرسه بدون آنکه مسئول کانون با مدیر تماس بگیرد.

حالا من بودم و بچه های معترض و استرس روبرو شدن با مدیر و به خصوص معلم بی ذوقم. دوستم دلداریم می داد که خیالت راحت زنگ نمی زند مدرسه. این ها که بیکار نیستند. همین که رسیدیم مدرسه چشمتان روز بد نبیند. مدیر بچه ها را فرستاد کلاس و رو به من گفت : بیا دفتر.

دوستم همینطور که از پله ها بالا می رفت از چشم هایش باران فاتحه بر سرم می بارید.

چنین صحنه ای را در راه هزار بار برای خودم تصور کرده بودم. جرأت نداشتم سرم را بالا بگیرم.  بلند سرم دادکشید که چرا دروغ گفتی. خواستم توضیح بدهم که معلم پرورشی هم سر رسید. وای حالا چه خاکی برسرم بریزم. تنبل خانم پرورشی که از دست من آسایش نداشت و بد تر از همه  اینها همسایه بودن آنها با دایی ام را چکار کنم. همیشه شیطنت های من را برای زندای ام تعریف می کرد اما این بار خیلی برای من سنگین است . دروغ گفته ام. مدیر به قدری عصبانی بودکه جواب سلام معلم پرورشی را هم نداد. دوباره از من پرسید : چرا دروغ گفتی.

با تمام ترس و استرسی که داشتم دلم را به دریا زدم و گفتم: چون خانم برای ما یونولیت نمی خرد. برای فضا سازی درخت، گل.

 حرفم را قطع کرد و گفت: تو به خاطر این ها آبروی من  و مدرسه را بردی. با همان عصبانیت رو کرد به معلم  پرورشی و گفت: چرا نگفتی تا تهیه کنیم.

او هم مِن مِن کرد و گفت: خوب مقوا داریم بال درست کنند.

من یک شادی نیمه جانی درونم زنده شد و گفتم:با مقوا…آخه بال با مقوا که جالب در نمی آد مگه ابتدایی هستیم.

مدیر همانطور که دست به پهلو ایستاده بود و خیره به من نگاه می کرد گفت: فقط حرف نزن. فوری خودم را جمع و جور کردم و گفتم: چشم. ادامه داد خودت هم دیگه تو نمایش بازی نمی کنی.

 این را که گفت تمام دنیا رو سرم خراب شد. از همه شان بدم می آمد. سرم را زیر انداختم و یک راست رفتم آزمایشگاه مدرسه. مسئولش مهربان و صبور بود. گریه می کردم. آرامم کرد و گفت دوباره دست گل به آب دادی . همه چیز را برایش شرح دادم. گفت کارت اشتباه بوده ولی صبور باش همه چیز درست می شود.

من برعکس این روزهایم دختری قُد و شر بودم. همیشه متن ها را بعد از نمایش جمع می کردم. حالا برای تمرین کسی متن نداشت. معلم پرورشی وقتی دید بدون متن ها نمی توانند کاری از پیش ببرند. آمد سراغم و با تعهد بنا شد دوباره من هم باشم. خوشحال بودم و خوشحال ترشدم وقتی به قول مدیر نتیجه ی همین خود سری هایم را دیدم. یک دانشجوی تئاترکارگردان ما شد. برای فضا سازی همه چیز داشتیم. حتی هزینه ی لباس را خود مدیر از خودش پرداخت کرد. تئاتر ما دراستان سوم شد. اما مطمئن هستم اگر زودتر معلم بی ذوق من دغدغه داشت اول می شدیم.  

سایه‌نوشت: شباهت زیادی بین آن روزهایم و روزهای زیاد این چنینی در زندگیم با وضع الان کشور می بینم. شاید خیلی قابل هضم نباشد اما شرایط فعلی بیداری مسئولان را می‌طلبد و در کنارش صبوری و مطالبه گری ما را. باید به این دولت که کشتی‌اش به گِل نشسته کمک کنیم.

تئاتر دروغ مسئولان کشور معلم بی ذوق
19 نظر »

کتاب افعی کُشی

ارسال شده در 7ام تیر, 1397 توسط سایه در معرفی کتاب

 

کتاب افعی کُشی نوشته مهدی کُرد فیروز جایی.

خواندن کتاب خالی از لطف نیست.هرچند می شد بهتر از این نوشته شود و حتی جزءی تر و شیرین تر.

با این حال توصیه می کنم کتاب را بخوانید و به کسانی که به جادو شدن و دعانویسی اعتقاد دارند معرفی کنید.

دعانویسی معرفی کتاب مهدی کرد فیروز جایی کتاب افعی کشی
2 نظر »

...عشقنی و عشقته....

ارسال شده در 2ام تیر, 1397 توسط سایه در دل نوشته

خلاصه می شوی در یک عاشقانه ای نا آرام. دستانش را می گیری و در امتداد آنها به آرامشی رویایی دست می یابی. او را در خیالت به آغوش می کشانی. به او دل می سپاری. دونفره در یک جایی دنج. مراقب بارش واژه هایت هستی. ساده و روان می گویی. شمرده که مبادا تند گفتنت او را برای شنیدن حرف هایت به زحمت بیندازد. می گویی: می دانی که یک دوستت دارم ساده ات دیوانه ام می کند… با این چه کنم…عشقنی و عشقته… حالا با این عشق دو طرفه چه کنم. من از آن توام. من با تو راه می روم نه با تو که باشم پرواز می کنم. من با تو حرف می زنم نه با تو که باشم به جایی حرف زدن ترانه می سرایم.

خدا روایت عشقته عشقنی
نظر دهید »

مادر بصیرت بخش زندگی ام

ارسال شده در 30ام خرداد, 1397 توسط سایه در دل نوشته

از ابتدا همیشه کمک حالمان بوده ای. دستمان را گرفته ای. قدرت را نمی دانیم. امیدوارم روز ی که خودمان جزئی از وجودت شدیم. آیندگان مارا جدی بگیرند. تاریخ مادر بصیرت بخش زندگی ام، فرزند همیشه پنهانت سخن می گوید. خدا کند به هل من ناصر ینصرنی مولایم لبیک بگویم. این را بگویم و تو مرا پررنگ درون سینه ات جا بدهی. خدا کند بیدار باشم. درس بگیرم از خط خط هک شده بر سینه پر دردت. درست دیدن را از تو بیاموزم. ببینم و عبرت بگیرم. که مبادا خواب نمانم. مبادا حکومت ری فریبم ندهد.

سایه نوشت:  این روز ها خبر های می شنویم که اگر ولایتمدار نباشیم حق را گم می کنیم.

تاریخ حکومت ری مادر ولایتمدار
2 نظر »
  • 1
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 25
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 38
«رَبِّ ابْنِ لى عِنْدَكَ بَیْتاً فِى الْجَنَّةِ»

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • دل نوشته
  • نهج البلاغه
  • معرفی کتاب
  • آه نوشته
  • جیز های فضای مجازی
  • انقلاب افراط ها و افریط ها
  • مثبت جمهوری اسلامی
  • شعر
  • خاطره
  • داستان
  • صحیفه سجادیه
  • معرفی فیلم

پیوندهای وبلاگ

  • یاس کبود
  • تسنیم
  • یار مهدی
  • پاییز
  • عصر غربت لاله‌ها
  • خط خطی های ذهن من
  • رشحه
  • چرند و پرند

آخرین مطالب

  • تلخ اما دوست داشتنی
  • "خامنئی"
  • زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • به زیبایی عقل و احساس
  • یک عاشقانه‌ی سیاسی
  • سانتاماریا
  • کتاب خاطرات مونس الدوله
  • ریاض هستم، یک پسر الجزایری
  • سلام به تویی که هرگز نیامدی!
  • مهد سلیمانی‌ها

آخرین نظرات

  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • منمد۶ در عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • ... در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • رشحه در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ...  
    • ...
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ریحانة الحسین(س)  
    • ریحانة الحسین (سلام الله علیها)
    • موسسه آموزش عالی حوزوی ریحانة النبی سلام الله علیها - اراک
    در عالم مجازی محضرخداست
  • مهیار  
    • رشحه
    در "خامنئی"

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس