من و عشقم به تئاتر
علاقهی زیادی به تئاتر داشتم. با کلی منت کشی توانسته بودم دختر خاله ام که دوسال از من کوچکتر بود راضی کنم و متن نمایشنامه ای که داشت را بگیرم. اما از قضای روزگار معلم پرورشی بی ذوقی داشتم. من بودم و معلم پرورشی که نگاهش را بین من و متن نمایشنامه تقسیم کرده بود. نمی توانستم حدس بزنم از متن خوشش آمده یانه. تند تند نفس می زدم. همینطور که با دکمه ی مانتو ام بازی می کردم در ذهنم جواب سوالات احتمالی را مرور می کردم. اما معلم بی ذوقم سری تکان داد یعنی فعلا برو. دستم را به نشانه ی اجازه بالا گرفتم : گفت مگه باتو نیستم برو.
چند روز گذشت و من به هر بهانه ای می رفتم سراغش، می خواستم به یادش بیاورم اما فایده ای نداشت. یک روز که احساس کردم همه چیز گل و بلبل است گفتم خانم اجازه یک وقت دیر نشود برای تمرین نمایش چیزی به مسابقات نمانده. چشمانش را ریز کرد و زُل زد به من. همیشه از این نگاهش میترسیدم اما بروی خودم نمی آوردم. البته چشمانم همه چیز را همیشه لو می دهند. نمی توانم حس هایم را آنچنان که باید پنهان کنم. شاید برای همین می توانست بعضی وقتها جلو من بایستد. آهی کشید رفت سمت میزش. نمایشنامه را به همان شکلی که از من گرفته بود از کشوی میز بیرون آورد. معلوم بود که اصلا آن را نخوانده. گفت بگیر ولی یادت باشد باید رتبه بیاورید. من هم مثل این گنگ های مادر زاد سرم را به نشانه ی تائید حرفهایش تکان دادم. نشست روی صندلی و ادامه داد:یادم باشد هر چیزی را در تابلوی اعلانات مدرسه نصب نکنم. به همه چیز کار داری. برو از بچه های کلاس خودتان برای نمایش چند نفر را صدا کن و شروع کنید به تمرین کردن. من هنوز نگاهش می کردم و برگه های لوله شده که دست راستم بود را کف دست چپم می زدم. با عصبانیت گفت چرا ایستادی برو دیگر.
حرفش سنگین بود. اما من هدفم چیز دیگری بود.اولین باری نبود که من در در کارهایی فرهنگی چیزی را به زور تحمیل می کردم. مثل گروهی که چند وقت پیش با نام دختران زهرا راه انداختیم و برنامه ی صبح گاه مدرسه را دست گرفتیم. هرچند به خاطر بی ذوقی معلم پرورشی سرخورده شده بودیم امّا هنوز امید در دلهای ما بود.
شروع کردیم به تمرین. سال دوم راهنمایی بودیم. همه از کلاس خودمان بودند. کلاس جیم. شلوغ ترین و دردسر سازترین و البته درس خوان ترین کلاس مدرسه. که هر سه سال راهنمایی را طبقه دوم مدرسه ته سالن قرار داشت. خلاصه خودمان هم کارگردان بودیم، هم بازیگر. همه چیز بودیم. نمایش نامه سه تا پروانه داشت، یک راوی، یک صیاد و یک عنکبوت. در خاطرم نیست اگر نقشهای دیگری هم بوده.
برای تمرینها خوب وقت می گذاشتیم. من قبل ترها کانون پرورش کودک و نوجوان برای دیدن تئاتر رفته بودم. همه چیز برای فضا سازی داشتند. من که دلم همینطور بهانه می آورد. رفتم سراغ معلم پرورشی ازاو خواستم برای ما یونولیت بخرد. برای درست کردن درخت، بوته و… . اما انگار معلم ریاضی بود یا هندسه خشک و سرد گفت نمی خواهد. رو کرد با عصبانیت به من و گفت اینقدر پیله نباش دختر.
یکی دو روز فکرم مشغول بود. دقیق روزش را نمی دانم. هرچه بود نه هوا خوب بود و نه روز کاری معلم پرورشی. من هم تصمیم کبری گرفتم. او که نبود مدیر هم راحتتر با ما و خواسته های ما کنار می آمد. نمی دانم چرا این تصمیم را گرفتم. حالا که فکر می کنم علتش را تنها بی توجهی معلمم می دانم. از مدیر اجازه گرفتم که با بچه های گروه تئاتربه کانون پرورش فکری کودک و نوجوان برویم. توضیح خاصی از من نخواست فقط گفت خانم فلانی در جریانند. آب دهانم را محکم قورت دادم و گفتم: بله در جریانند. نمی دانم چرا این دروغ را گفتم.با بچه ها که فکر می کردم من بزرگتر آنها هستم و الحق و الانصاف بچه های درسخوان و حرف گوش کن کلاس بودند راهی شدیم. به کانون که رسیدیم مسئولش که یک خانم تقریبا مسن بود اجازه ورود به ما ندادند حتی به سالن کانون. می گفت: از کجا معلوم که با اجازه ی مسئول های مدرسه آمده اید. یک وقت می بینی بمب تویی کیف هایتان باشد. گفت باید زنگ بزنم مدرسه. اینجایش را نخوانده بودم. من هرچه التماس کردم فایده نداشت. کم کم باران گرفت. همه قبول کردند که با مدیر تماس بگیرد جز من.. من دردم را به یکی از بچه ها گفتم. بچه ها که اصرار من را بی دلیل می دانستند معترض شدند که برگردیم. قرار شد برگردیم مدرسه بدون آنکه مسئول کانون با مدیر تماس بگیرد.
حالا من بودم و بچه های معترض و استرس روبرو شدن با مدیر و به خصوص معلم بی ذوقم. دوستم دلداریم می داد که خیالت راحت زنگ نمی زند مدرسه. این ها که بیکار نیستند. همین که رسیدیم مدرسه چشمتان روز بد نبیند. مدیر بچه ها را فرستاد کلاس و رو به من گفت : بیا دفتر.
دوستم همینطور که از پله ها بالا می رفت از چشم هایش باران فاتحه بر سرم می بارید.
چنین صحنه ای را در راه هزار بار برای خودم تصور کرده بودم. جرأت نداشتم سرم را بالا بگیرم. بلند سرم دادکشید که چرا دروغ گفتی. خواستم توضیح بدهم که معلم پرورشی هم سر رسید. وای حالا چه خاکی برسرم بریزم. تنبل خانم پرورشی که از دست من آسایش نداشت و بد تر از همه اینها همسایه بودن آنها با دایی ام را چکار کنم. همیشه شیطنت های من را برای زندای ام تعریف می کرد اما این بار خیلی برای من سنگین است . دروغ گفته ام. مدیر به قدری عصبانی بودکه جواب سلام معلم پرورشی را هم نداد. دوباره از من پرسید : چرا دروغ گفتی.
با تمام ترس و استرسی که داشتم دلم را به دریا زدم و گفتم: چون خانم برای ما یونولیت نمی خرد. برای فضا سازی درخت، گل.
حرفم را قطع کرد و گفت: تو به خاطر این ها آبروی من و مدرسه را بردی. با همان عصبانیت رو کرد به معلم پرورشی و گفت: چرا نگفتی تا تهیه کنیم.
او هم مِن مِن کرد و گفت: خوب مقوا داریم بال درست کنند.
من یک شادی نیمه جانی درونم زنده شد و گفتم:با مقوا…آخه بال با مقوا که جالب در نمی آد مگه ابتدایی هستیم.
مدیر همانطور که دست به پهلو ایستاده بود و خیره به من نگاه می کرد گفت: فقط حرف نزن. فوری خودم را جمع و جور کردم و گفتم: چشم. ادامه داد خودت هم دیگه تو نمایش بازی نمی کنی.
این را که گفت تمام دنیا رو سرم خراب شد. از همه شان بدم می آمد. سرم را زیر انداختم و یک راست رفتم آزمایشگاه مدرسه. مسئولش مهربان و صبور بود. گریه می کردم. آرامم کرد و گفت دوباره دست گل به آب دادی . همه چیز را برایش شرح دادم. گفت کارت اشتباه بوده ولی صبور باش همه چیز درست می شود.
من برعکس این روزهایم دختری قُد و شر بودم. همیشه متن ها را بعد از نمایش جمع می کردم. حالا برای تمرین کسی متن نداشت. معلم پرورشی وقتی دید بدون متن ها نمی توانند کاری از پیش ببرند. آمد سراغم و با تعهد بنا شد دوباره من هم باشم. خوشحال بودم و خوشحال ترشدم وقتی به قول مدیر نتیجه ی همین خود سری هایم را دیدم. یک دانشجوی تئاترکارگردان ما شد. برای فضا سازی همه چیز داشتیم. حتی هزینه ی لباس را خود مدیر از خودش پرداخت کرد. تئاتر ما دراستان سوم شد. اما مطمئن هستم اگر زودتر معلم بی ذوق من دغدغه داشت اول می شدیم.
سایهنوشت: شباهت زیادی بین آن روزهایم و روزهای زیاد این چنینی در زندگیم با وضع الان کشور می بینم. شاید خیلی قابل هضم نباشد اما شرایط فعلی بیداری مسئولان را میطلبد و در کنارش صبوری و مطالبه گری ما را. باید به این دولت که کشتیاش به گِل نشسته کمک کنیم.
نظر از: مدرسه امام جعفر صادق (ع) شاهرود [عضو]
با عرض سلام، ادب و احترام
دوست عزیزم
آسیه جان طاهری جان جانان
عالی نوشتی
بیست
نه کمه صد و بیست :))
بی ذوقی و بی احساسی و کهولت سن! از عوامل بسیار غم انگیز نظام آموزشی ماست که دسته گلهای خوش فکر و با استعدادی چون شما عزیزدل را به بی انگیزگی و سستی در تصمیماتی میکشاند که اگر در همان برهه زمان با شوق پیگیری شوند بسی نتایج پربار در بر خواهند داشت.
کی بشه که بالا دستیها بفهمن اگه از وجود نوجوانان و جوانان خوش فکر و خوش قلم بهره ببرن خیلی از مشکلات حل میشه.
خیلی از بن بستها باز میشه.
یک علت انحطاط فرتوت و کهنه بودن تفکرات! دقت کنید تجربه سوای از بروز نبودنه ها!!!
ارتباطش با مسائل روز کشور هم عالی و پر ارتباط بود حقیقتا.
بله در دوره بن بست نیاز به همدلی و همراهی واقعا احساس میشه.
عالی بود.
موفق باشید.
به فرمایش سید شهیدان اهل قلم:
هنرمند ، رازدار خزائن غیبه است و زبان او زبان تمثیل و تمتل است؛ پس باید رمز و راز ظهور حقایق متعالی و کیفیت حضور و ظهور امر قدسی را در جهان بشناسد او باید با بصیرت قلبی راز تمثیل حقایق ملکوتی را بیابد و این یافتن به معنی ” علم پیدا کردن ” نیست.
پاسخ از: سایه [عضو]
فدای دوست خوبم ^_^
خوش اومدی قدم سر چشم من گذاشتی :))
هدی جونم این طور که داره پیش میره هرچی پیرتر و بیذوقتر باشی کار بهتر پیدا میشه :(
نظر از: تســـنیم [عضو]
سلام
خیلی جالب بود و جالب به مسائل روز ربطش دادید آفرین .
من با دقت خوندم مطلبتون را … و معلم پرورشی شما منو یاد معلم کلاس چهارم دخترم انداخت :(((….(خیلی ناراحت)
راستییییییی بمب که تو وبلاگت کار نذاشتی ؟!!!! مخصوصاً اینجا که داریم نظر میدیم ؟!!!!(خنده)
پاسخ از: سایه [عضو]
سلام تسنیم جااااان :))
نه خیالت راحت از بمب خبری نیست :)))
بعضیا اصلا برای معلمی ساخته نشدن ولی خب معلمن دیگه :))))
نظر از: ميرزايي [عضو]
اینها همه تجربه است برای اینکه یاد بگیریم اگر حرف دلمان را مستقیم بگوییم نیاز به اینهمه استرس نیست.
پاسخ از: سایه [عضو]
بله درست می فرمائید :))
ولی وقتی کسی حرفت رو گوش نمیده مجبوری برای رسیدن به هدفت دست به کارای بزنی که پر از استرسن :))
پاسخ از: سایه [عضو]
گذر جاااان پیر شدم دیگه :(((
باحال می خونی فدات شم :)))
سلام عشق جان
بمیرم برای دل پر غمت
«بمب توی کیفتون دارین»!!!! خدا همه ی بیماران را شفا عنایت کند :))))
پاسخ از: سایه [عضو]
صهباء جووووونم سلام :-)))
خدا نکنه خانوم :))))
عزیزم کاری کردن که از تئاتر زده شدم این قصه سر دراز دارد :)))
نظر از: طوفان واژه ها [بازدید کننده]
احسنت خواهرجان زیبانوشتید.
نتیجه گیری خوبی هم کردید.خداقوت قلمتون پایدار⚘⚘⚘⚘
پاسخ از: سایه [عضو]
طوفان واژه های عزیز تشکر از حضورتون :-D
نظر از: آرامـــ [عضو]
چه دل پری داریم همگی از معلم های بی ذوق :|
ان شاء الله مسئولینی که در خواب غفلت به سر می برند از خواب بیدار شن و واقعا تلاش کنن قدمی باری مملکت و مردم بردارن نه قدمی برای پر شدن جیب های پر و پیمونشون
همه خوشحال میشیم دست به دست هم بدیم با مسئولین که کشور از این وضع و اوضاع بیرون بیاد و سر و سامون پیدا کنه
پاسخ از: سایه [عضو]
آرام عزیز انشاءالله :-)
نظر از: ربیع الانام [بازدید کننده]
سلام
دوست جون،عالی بود،مخصوصا آخر متن که ربطش دادید به مسائل سیاسی روز
قلمتون نویسا
پاسخ از: سایه [عضو]
سلام عزیزم :))))
تشکر
نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو]
پاسخ از: سایه [عضو]
با سلام و احترام
تشکر و خدا قوت
فرم در حال بارگذاری ...
سلام
مطلب خوبی بود
به وبلاگ ما هم سر بزنین و ما را از نظرات سودمندتان بهره مند کنید
http://kosar-esfahan.kowsarblog.ir/