بعضی وقتها انگیزه برای نفس کشیدن هم نداری. دلت می خواهد زمین دهان باز کند تو را با تمام آنچه به تو مربوط می شود ، ببلعد. تونیست شوی درست مثل زمانی که اصلا نبودی . نباشی و فقط و فقط فکر نبودنت آرامت کند .این حس نَحس همراهت می شود و صبح و شب در گوشت ” خوب بود ،نبودی ” را زمزمه می کند . می مانی این حس از کجا آمده. زاییده ی کدام فکر و یا القاء کدام “نا دوستِ مهربانِ امروزِ” توست . بقچه ی گذشته را که می گشایی ردی ،نشانی نمی یابی که از کجا آغاز شده این حس نَحس نبودن. بودن را چگونه معنا کنی. که مسلح شوی در برابر این تفکر که نبودنت را را آرزو می کند. تمام قدایستادن را آرزو داری. امّا چگونه به دست آوردنش فکرت را پنچر میکند. شایددوست داری چشم هایت راببندی و فرشته ی وحی را پیش رویت ببینی. او آرام در گوشت بخواند “هرچه می گویم تکرار کن “.
تو با حالتی بین خنده و گریه گفته های او را تکرار کنی :"اللهی …
من به تو شكايت میكنم،
از غربتم،
و دوری خانه آخرتم،
و سبكی ام نزد كسی كه اختيار كارم را به او دادى.
خدايا غضبت را بر من فرود نياور،
اگر در مقام خشم كردن بر من نباشى،
از غير تو باك ندارم،
منزّهى تو،
جز اينكه عافيتت بر من گسترده تر است،
از تو درخواست میكنم پروردگارا به نور جمالت،
كه زمين و آسمان ها به آن روشن گشت،
و تاريكي ها به آن برطرف شد………”
“تو پناهگاه منى زمانى كه راه ها با همه وسعتشان درمانده ام كنند،
و زمين با همه پهناوری اش بر من تنگ گيرد و اگر رحمت تو نبود، هر آينه من از هلاك شدگان بودم،
و ناديده گيرنده لغزشم تويى،
و اگر پرده پوشی ات بر من نبود،
هرآينه من از رسواشدگان بودم،
و تويى كه مرا با پيروزى بر دشمنانم تأييد میكنى،
و اگر يارى تو نبود هر آينه من از شكست خوردگان بودم،
اى كه وجودش را به بلندى و برترى اختصاص داده، در نتيجه اوليايش به عزّت او عزيز میشوند،
ای آن كه پادشاهان در برابرش يوغ ذلّت بر گردن هايشان گذاشته اند، در نتيجه از حملاتش ترسانند….”
تو فقط اشک می ریزی و چه زیباست حس بودنت. چه نازیدن دارد به خدای که همیشه حواسش به تو است. چه افتخار دارد بندگی کردن چنین خدایی. دوست داری تا آخرش را تکرار کنی. قلبت بی صبرانه می تپد تا غرق شوی در بودنی که بودنش را بی دلیل از خدایت آرزو داشتی.
سایه نوشت: نمی دانم چرا ولی دل تنگ عرفه هستم….