من او هستم
…. کسی در من مویه میکند. کسی زندانی چاه درونم شده. کسی که توان راه رفتن ندارد…
مینشیند، مینشینم. نگاهم میکند و من خسته از نگاهش راه فرار میجویم. نگاهم میکند و با هر نگاهش خسرانم را با عقربههای ساعت به رخم میکشاند. لب که میگشایم او سرد و زمستانی، آرام میگوید: میدانم…
درونم غوغا میشود. چه شد که پناهش چاه شد. جانم به درد میآید. از درد درونم او به خود میپیچد. میشناسمش من او هستم و او به دنبال من، تمام عمر مرا فریاد زده است. من عمری است به او بدهکارم. سایه میشود. آرام از چاه بیرون میخزد. آغوش میگشاید. لبخندش سرد اما رنگ میگیرد. گرم میشود. مادر میشود و من زائیده میشوم در آغوشی که عمری آبستن من و دردهای من بوده. آرام میشوم. آری گمشدهای که دلتنگش بودم همهاش در او خلاصه شده…
فرم در حال بارگذاری ...