داستانی به نام ابوذر
بعضی وقتها همه چیز بهانه است تا من یا تو به احساس نیازمان پی ببریم و در پی برآوردن نیازمان با پیاله های خالی خود به گدایی خدا برویم. خدایی که نمیبینم اما به بودنش معتقد، نه گفتهاند هست پس حتما هست. خدا سرگرمی زندگیمان است نه حقیقت زندگی. هرجا که نیاز داشتیم میآید، کمی خودمان را برایش لوس میکنیم، بعد دوباره مرخصش میکنیم. خوب خدایی است. البته اینجور اندیشیدن به دل همه نمیچسبد. بعضی ها دلشان در همین حد هم خدا را نمیخواهد. خب زیادیشان میشود. رو دل میکنند. خدایشان اسکناس است تا باشد. الحمدلله نیازی به خدایی دیگران ندارد. بعضی ها هم منتظرند دلشان بشکند. ناشان کم شود. مریض شوند تا ملتمسانه بیایند سفرهای بگسترانند و از عالم و آدم گله و گله گذاری کنند و طلبکارانه از خدا چیزی را بخواهند آن هم خدای ذهنشان. اما بعضی خدا خدا می کنند فرصتی پیدا شود تا در آغوش خدا آرام بگیرند.اصلا نمی توانند بدون خدا زندگی کنند. بلد نیستند. اینها دلشان اقیانوس است. باید خدا همهی زندگیشان باشد تا به دلشان بچسبد. آسمان دلشان متواضع است فرو می ریزد که خدا عرش نشین باشد. شیرینی حضور خدا تمام زندگیشان را فرا گرفته است. آسمان دلشان آکنده از پرتوی ماه و پر از عطر حضور خداست. عبادتشان ترانهی آسمانی است که بر لبانشان جاری میشود. آسمان همه جا یک رنگ و یک دست نیست.بعضی وقتها انگار چشمکی را حواله اهالی محلی می کند که نشان از صفای آن محل دارد…
سایه نوشت: شاید ادامه شو گذاشتم. یه داستان بلند به نام ابوذر هنوز نمیدونم بزارمش وبلاگ یانه. برای همین موضوعی براش تعریف نکردم :)
نظر از: تســـنیم [عضو]
سلام دوست خوبم
منتظر ادامه اش هستم … به دل نشست و قابل تأمل بود ، منو به فکر واداشت
یا علی .
پاسخ از: سایه [عضو]
تسنیم جااااان سلام
انشاالله ادامه شو میزارم. خوشحالم به دلت نشست بانو.
فرم در حال بارگذاری ...