یه جاهایی هست تو غصه و غم نمیخوری!
غم و غصه رسماً میخورتت! یه لیوان آب هم پشتش :/
طوری که واژهها هم به گرد پاش نمیرسن :(
دوبارهها معنی نمیدهد میشود یک همیشهی ممتد…
یه جاهایی هست تو غصه و غم نمیخوری!
غم و غصه رسماً میخورتت! یه لیوان آب هم پشتش :/
طوری که واژهها هم به گرد پاش نمیرسن :(
دوبارهها معنی نمیدهد میشود یک همیشهی ممتد…
زینب : مامان میایی باهم حرف بزنیم.
سایه همانطور که مشغول غذا پختن بود، رو کرد به زینب خاتون و گفت: موقع ناهار با هم حرف میزنیم.
زینب خاتون چشمهایش را ریز کرد. ابروهایش را در هم کشید. دست به کمر گذاشت و گفت: ماااا مااااان موقع ناهار خوردن که نمیشه! مگه خودت نگفتی هیچ وقت هیچ وقت نباید موقع غذا خوردن حرف بزنیم! * (سایه نوشت دارد)
سایه لبخندی زد و گفت: خب همین حالا بگو. گوشم با شماست.
زینب اخم هایش را در هم کشید. از عصبانیت سرخ شد. موهای بوجش را از جلوی چشمانش رد کرد و گفت: مااااا مااااان مگه نگفتی وقتی دو نفر میخوان با هم صحبت کنند باید همه حواسشون به هم باشه. خب تو که داری غذا درست می کنی!
سایه ببخشیدی گفت و شعلهی گاز رو کم کرد. در قابلمه را گذاشت و نشست روبروی زینب خاتون. دستان کوچک زینبش را گرفت و گفت: بگو مامان بگوشم دختر عزیزم.
زینب لبانش را جمع کرد. شروع کرد به مِن مِن کردن. نگاهش به همه جا بود جز سایه.
سایه همین طور که بادستش موهای دخترکش را صاف و مرتب میکرد گفت: بگو مامان چی شده؟
زینب با ناز گفت: مامان یه چیزی هست که سختمه بخوام بگم بهت**(سایه نوشت دارد)
خلاصه این گفتگو بین مادر و دختر ادامه داشت تا اینکه بالاخره زینب السادات توانست حرفش را بگوید. آن هم غیر مستقیم. گفت: مامان مینو که برای سن من مناسب نیست چرا دایی جان دیشب خونهی ما فیلم مینو را دیدند. مگه خودت نگفته بودی که فیلم ترسناک نباید ببینیم….
سایه نوشت*: ناگفته نمونه که زینب موقع غذا خوردن از اول تا آخر یه ریز حرف میزنه :))
سایه نوشت **: بعد از این گفتگو زینب رو بغل کردم. چِلوندَمش، لُپشو کشیدم و تا شد بوسیدمش فقط و فقط برای همین یه جمله :))
سایه نوشت:در همین گفتگوی کوتاه زینب دوسه بار به من گفت مامان مگه خودت نگفتی!!! یعنی دیوونهی این بیثباتی خودم در تربیت فرزند هستم. دیگه به روم آورد که چرا رو حرفی که میزنی نیستی :)).
+ کم پیش میاد خونه باشم و زینب السادات از مهد بیاد خونه…
همیشه از ما سوال پرسیدند که علم بهتر است یا ثروت؟ اولین سوالی که در ذهنمان ثبت شد و هیچ وقت برایش به جواب نرسیدیم. تنها هنر معلم ادبیاتمان همین بودکه در ذهن ما این سوال را اساسیترین سوال و جواب آن را حیاتیترین جواب ثبت کند. همه هم یک رنگ و بدون هیچ تفاوتی یک صدا میگفتیم علم بهتر است. خودمان هم میدانستیم که حرف دلمان چیز دیگریست و تنها برای اینکه برچسب نخوریم، نقاب علم دوستی را بر چهرهی واقعیمان میپوشاندیم.
سال اول حوزه در کلاس اخلاق در جواب همین سوال بر خلاف بقیهی دوستان گفتم ثروت!!! هنوز حرفم تمام نشده زیر نگاههای پر از مهر همکلاسیهایم داشتم له میشدم. بیتفاوت نسبت به واکنش دوستان دلایلم را برای بهتر بودن ثروت گفتم. از بین همه فقط یک نفر از بچهها حرفهای من را تائید کرد. بقیه هم لطف داشتند و حکمی صادر شد که طلبه نباید دنیا طلب باشد. اما مطمئن هستم در همان کلاس بودند کسانی که ثروت را بهتر از علم میدانستند اما چیزی نگفتند.
شاید بعضی وقتها به جوابی که داده بودم شک میکردم اما دوباره با استصحاب بر همان برتری ثروتی که گفته بودم میماندم. شاید آن روزها بعضی جوابهایی که میدادم از سر لجاجت بود و تنها برای متفاوت بودن با بعضیها که شدیدا روی اعصاب من رژه میرفتند، اما حالا ایمان دارم که در همان روزها هم کمی تا حدودی بزرگتر از زمان خودم فکر میکردم. اینکه میگفتم بستگی دارد ثروت را چگونه معنا کنیم. ثروت یک زن میتواند همسرش باشد. میتواند مادر بودنش باشد و خیلی حرفهایی که با تمام بچگیها و شیطنتهایم به خودم نمیدیدم که من باشم که این حرفها را بزنم.
اما دوباره این سوال چند وقتی است که ذهنم را مشغول خود کرده است. نمیدانم علم بهتر است یا ثروت؟ منظور همان ثروتی که خودم برای جنس مونث ذکر کردم. گاهی با خودم میگویم خب دُرست، ثروت بهتر از علم است اما اگر همین ثروت با علم همراه باشد کم از معجزه ندارد. خودم را توجیه میکنم پس مادری که همهی ثروت فرزندِ خودش بحساب میآید بهتر است عالِم هم باشد. یک مادری که تحصیلات عالیه دارد بهترین ثروت است و قطعا در تربیت فرزندانش موفقتر است. اما هیچ کدام از اینها حرف دلم نیست. همه توجیهاند. وقتی خودم را با مادرانِ کتابخوانی که به دنبال علم دانشگاهی نیستند و همهی هستی خودشان را وقف بچههایشان میکنند مقایسه میکنم میبینم این وسط من ضرر میکنم. آنها بهترین ثروتاند برای کودکانشان، اما من!!!
گاهی برای سبک شدن دل، باید بعضی از خاطرات را به دار آویخت. باید گم کرد بعضی از نشانیها را…
سایه نوشت: خدایا حال دلم را تکان بده.
* دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم؟!
روباه گفت: چقدر زیاد نیستى
شازده کوچولو گفت:
من كه همیشـه پيشتم …
روباه گفـت:
وقتى دلت پیش من نیسـت
یعنى خیلى زیاد نیستى..!!!
سایه نوشت: چقدر زیاد نیستی. من در میان انبوهی از سکانسهای زندگیم فقط نبودنت را و جایی خالیات را میبینم. خیال بودنت را میبافم. گندمی را به رسم عادت در گلدان دلتنگیهایم به یاد تو میگذارم. امروز زمین هم دلتنگیم را تاب نیاورد تمام تنش لرزید. نبودنت کار دستم میدهد. شهری را ویران میکنم…