عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 33
  • ...
  • 34
  • 35
  • 36
  • ...
  • 38

نذری شله زرد

ارسال شده در 7ام خرداد, 1397 توسط سایه در خاطره

به نیمه ماه رمضان که نزدیک می‌شویم. نا خودآگاه همه یاد آن شب می‌افتیم. دست خودمان نیست. شرطی شده‌ایم. نیمه ماه رمضان، میلاد امام حسن علیه السلام، نذری شله زرد، محمد حسن. اما 4 سالی است که 18 رمضان هم به آن اضافه شده است و اهمیت نیمه ماه را برای ما بیشتر کرده است. وقتی به آن شب برمی‌گردم تمام صحنه ها برایم زنده می‌شود. البته بعضی کم رنگ تر و بعضی پررنگ که انگار همین حالا اتفاق افتاده. شب عجیبی بود. خواهرم تلفن‌های مکرر من را مجبور شد جواب بدهد. صدایش مثل همیشه نبود. تند تند و با گریه گفت: «آجی برای حسن دعاکن».گوشی قطع شد. فوری زنگ زدم به مادرم فهمیدم حسن تصادف کرده. اما چطور و چگونه نمی‌دانستم.دست پاچه راهی بیمارستان شدیم. در راه همسرم سعی می‌کرد من را دلداری بدهد. امّا نمی‌توانست. وابستگی من را به محمد حسن می‌دانست. برای همین بلند بلند گریه کردن‌های من را تا بیمارستان تحمل کرد. اصلا نفهمیدم تن زینب چی پوشیده بودم. فقط خوب یادم هست که یکی دوتا مای بی بی برای او برداشتم. به بیمارستان رسیدیم حوصله‌ی چک و چانه زدن با نگهبان بیمارستان را نداشتم. زینب را به همسرم دادم و بی تفاوت به نگهبان‌ها داخل محوطه دویدم . محوطه را دویدم. وارد سالن که شدم. مادر و خواهر هایم و خاله ام را دیدم. همه با نگاه‌هایشان احوال پرسی می کردند. اصلا حالی برای هیچ کس نمانده بود که پرسیده شود. حسن را برای اتاق عمل آماده می‌کردند . خواهرم که از من کوچکتر بود گفت: «آجی برای بابا دعاکن». با تعجب نگاهش کردم. من را بغل کرد و با گریه گفت:«از پشت ماشینه بابا افتاده پایین. بابا نمی‌دونسته دنده عقب میره و…»

حالم بدتر شد. بابا تا خود اتاق عمل با محمد حسن رفت. وارد سالن که شدبغلش کردم. برای اولین بار بود که می‌دیدم بابا بلند بلند گریه می‌کند و می‌گفت: امانت دار خوبی نبودم. بابا آن شب ده سال پیرتر شد.حسن نوه‌اش بود. نوه‌ی اول و بزرگش. پدر محمد حسن، در نیرویی دریایی مشغول است و بیشتر مواقع نبود مثل همین امشب. همه ی کارهای حسن را بابا انجام می‌داد. سرویس مدرسه‌اش بود. خرید‌هایش را انجام می‌داد. با هم شنا می‌رفتند. نمی‌توانستم باور کنم.کاشکی همه‌ی اینها یک خواب بود. ولی نه من اینجاهستم. دستان خواهرم در دستانم. از نزدیک اشک ها و التماس‌های او را به در گاه خدا می‌بینم. زمزمه‌هایش را با امام حسن می‌شنوم. با نذر و نیاز حسن را داشت. همه‌ی فامیل هرساله نیمه ماه منتظر شله زرد محمد حسن بودند. و حالا محمد حسن 8 سال داشت. همیشه از خدا می‌خواست که حسن تنها نباشد و دوباره صاحب فرزند شوند. امّا آن شب دوباره حسن را می‌خواست. من نمی‌توانستم خواهرم را آرام کنم. خاله هر بار به من می گفت: حالی ات نیست. شما باید او را آرام کنید. امّا یکی باید خودِ ما را آرام می کرد.دل داریمان می‌داد. حسن پسر همه‌ی ماست. ترو خشکش کرده بودیم.آب دماغش را گرفته بودیم.دستشویی برده بودیم. خودم سرپایش می‌گرفتم. این طور بگویم حسن جزء‌ای از زندگی تک تک ما بود. خاله‌ام و ننه جان خوب بلد بودند حرفهای ساده‌ای که ما می‌دانستیم امّا چگونه گفتنش را بلد نبودیم با آب و تاب به خواهرم بگویند.

پدرم که وارد سالن می‌شد بی اختیارهمه برمی‌گشتند و نگاهش می‌کردند. امّا بمیرم پدرم این ور و آن ور را نگاه نمی‌کرد. انگار خودش سنگینی نگاه‌ها را می‌فهمید. ولی خودش را قوی‌تر از همیشه نشان می‌داد. خواهرم باپدرم که حرف می‌زد پلک می‌زد که اشک در چشمانش جمع نشود. هوای پدرم را داشت.

دو ساعتی گذشته بود. ما همچنان به در اتاق عمل خیره شده بودیم. بالاخره عمل تمام شد. محمد حسن را آوردند. بی هوش با همان صورت نازنین ولی کبودش. پاک ومعصوم.چشمان زیبایش توی آن صورتِ به آن قشنگی بسته بود. آن شب، شبِ وحشتناکی بود. تا خود سحر بیدار بودیم. در بیم و امید دست و پا می‌زدیم. خدا از همیشه به همه‌ی ما نزدیکتر بود. برای خودش شب احیاءای بود. ذکر می‌گفتیم و قرآن می‌خواندیم و اشک می‌ریختیم.

آن شب دلم راضی نمی‌شد اما باید سراغ زینب می‌رفتم. سخت از خواهرم جدا شدم.او مثل همیشه مهربان و آرام باتشکر و تعارف من را بدرقه کرد. محمد حسن تا دو روز بعد از عمل بی‌هوش بود. بعد از آن در  ICU تحت مراقبت‌های ویژه بود. در این مدت من یکبار توانستم اورا ببینم. آن یک بار هم جگرم آتش گرفت.  نمی توانست آب بخورد. پرستار هم قبل از ورود گفت:« نمی تواند آب بخود ، اگر آب خواست پنبه را خیس کن و به لب‌هایش بکش.». صدایش بالا نمی‌آمد باید گوشم را نزدیک لب‌هایش می‌بردم تا می‌فهمیدم چه می‌خواهد. با صدایی خش دار و بی رمق می‌گفت : آب…

بغض گلویم را گرفته بود. نفسم در سینه سنگینی می‌کرد. من هم محتاج اکسیژنی بودم که او می‌کشید.سنگ هم بود گریه‌اش می‌گرفت. حالا من که دل نداشتم حسن را در این وضع ببینم، با آب خواستنش چطور کنار می‌آمدم. اصلا آب که باشد یعنی روضه ارباب. شاید هربار هرکدام ازما امام حسن را به لب‌های خشک امام حسین علیه السلام قسم دادیم که حسن را به ما برگرداند. کریم هم که کاری جز محبت و اجابت دعا ندارد.

18 رمضان آب اتاق عمل امام حسین علیه السلام بیمارستان تصادف روضه میلاد امام حسن نذری نذری شله زرد نیمه ماه رمضان
13 نظر »

یکه تازِ صلح

ارسال شده در 5ام خرداد, 1397 توسط سایه در آه نوشته

قیام ساکتِ حسن، در خود خروشی دارد که مقدمه ی آفرینش قیام حسین است.

قیامی که شاید خیلی ها به امام مهربانی ها خُرده بگیرند.

قیامی که از چشم خیلی از بی بصیرت ها پوشیده مانده است.

قیامی سراسر بغض و تنهایی.

قیامی فریاد گونه، فریادی که بغض شد ودر حسن ماند.

بغض سنگینی که در فریاد حسین فراگیر شد.

بغضی انقلابی…

بغضی در گلویی که می خواست اما نتوانست.

 وقتی عبیدالله بن عباس باشد رد پای صلح هم پیدا می شود.

 وقتی معاویه باشد و تنها ترین سردار، صلح هم انقلابی ترین نرمش تاریخ می شود.

 وقتی یکی دلی نباشد، وقتی بیوفای و بی اعتمادی مد روز باشد حسن تسلیم صلح می شود.

اصلا وقتی نان به نرخ روز باشد مهدی هم باشی تنها ترین سردار می شوی.

 یکه تاز صلح که باشی ، سکوتت شمشیرحسین را به کمال می رساند.

 تنهائیت در ساباط، عاشورایی حسین را رقم می زند.

حسن که باشی….

بغض ساباط صلح امام حسن علیه السلام عاشورا عبیدالله بن عباس قیام ام حسین علیه السلام معاویه
5 نظر »

رسید بانک

ارسال شده در 31ام اردیبهشت, 1397 توسط سایه در خاطره

حدس زدن در مورد زندگی دیگران جذاب است. آن هم دیگرانی که شما نمی شناسید. امروز بعد از مدتها با پدرم قدم زدم. از هر دری سخن گفتیم. وقتی به او گفتم قصد دارم از صندوق رسید مشتری عابر بانک ها رسیدی را به قید قرعه بردارم و داستان صاحب رسید را بنویسم خندید. از جیب پیراهن آبی رنگ اتو کشیده اش رسیدی به من داد و گفت: این هم رسید. داستان من را بنویس.گفتم نه می خواهم طرف را نشناسم. دوباره خندید و گفت: چی بگم؟

همین که به دستگاه عابر بانک رسیدم. مثل دیوانه ها چشم هایم را بستم. برایم حکم فال حافظ را داشت. هم می خواستم یک حساب پر و پیمان باشد و هم یک حساب خالی. نوشتن در مورد هر دو برای من جذاب بود . رو کردم به پدرم و گفتم خدا کند که رسید یک آدم پولدار باشد.گفت: از یک رسید به فقیر بودن و پولدار بودن کسی نمی توانی پی ببری. شاید حساب خالی باشد ولی حساب متعلق به یک فرد پولدار باشد که به هر دلیلی این حسابش خالیست. یا پول حسابی به هر دلیلی به حساب یک فقیر آمده باشد. چشم هایم را دوباره بستم .دستم را در صندوق رسید چرخاندم.  یکی به قید قرعه برداشتم. چشمم را که باز کردم یک خانمی خیره به من نگاه میکرد. حتما پیش خودش می گفت این دختر دیوانه است. همان دیوانه ای که خودم به خودم گفته بودم . سعی کردم خودم را عادی نشان دهم. اما مطمئنم هستم گونه هایم قرمز شده بود. به خصوص وقتی در گوش بغل دستی اش شروع کرد به پچ پچ کردن . پدرم هم متوجه شده بود. گفت حالا برو همین هارا هم بنویس. از پدرم جدا شدم. رسید را بازکردم تقریبا دومیلیون و سیصدو شصت هزار تومان اعلام موجودی و مانده حساب بود. احتمالا طرف حقوقش را تازه به حسابش واریز کرده بودند.یا طلبکار بوده و این پول به حسابش واریز شده بودو یا هرچیز ی… . ولی دوست دارم این رسید متعلق به جوان سی ساله ای باشد که تمام آرزوهای چند ساله اش با این رسید و با این حساب رقم می خورد. جوانی به نام علی که حالا خودش را خوشبخت می داند. همان روز که در شرکت زمزمه ی واریز حقوق ها بود.همین که از شرکت بیرون زد قصد کرد حسابش را چک کند. سرش را پایین انداخته بود. سعی می کرد در پیادرو به کسی تنه نزند. تند تند راه می رفت. تمام عجله اش برای این بود که که خودش را به عابر بانک برساند. از اول ماه به خودش گفته بود که باید برود و پیامک حسابش را فعال کند. اما آنقدر امروز و فردا کرد که آخر ماه شد. دوست داشت پیام اولین حقوقش روی گوشی نوکیای صدوپنجش بیاید. هنوز قراردادی تنظیم نشده بود.این ماه آزمایشی هر روز ساعت 6 صبح می رفت تا نزدیکای 6عصر . حاضر بود تمام خستگی را به جان بخرد تا دخترش فرشته و همسرش در آسایش باشند. بعد از دوسال دربه دری و هرروز دنبال کار بودن هرسختی برایش شیرین بود. به عابر بانک رسید. کارتش را وارد دستگاه کرد.زبان فارسی را انتخاب کردو رمز عبور را وارد کرد. همین که حسابش را دید نمی دانست بخندد یا گریه کند. البته رئیس گفته بود اضافه کاری هم به تو تعلق گرفته. دوست داشت تمام بغض فشرده  شده گلویش بترکد و اقیانوسی از اشک گونه هایش را بشوید. لرزش دستانش قدرت عملیات دیگری به او نمیداد. رسید حسابش را برداشت دوباره نگاه کرد و تعداد عددها را شمرد .دوباره شمرد. درست است 8 عدد.

آرام با خودش زمزمه کرد دومیلیون وسیصدوشصت و یک هزارتومان.  خنده ای که برلبانش داشت را نمی توانست پنهان کند. با همان لبخند آهسته لبش را گزید. مانده بود که اول دوقسط عقب مانده کرایه خانه را بدهد یا بدهی بقالی سرکوچه را. شروع کرد به راه رفتن با خودش گفت خوب است امشب پدر ومادر م را برای شام دعوت کنم بعد از چندماه حتما با شوق قبول می کنند. نه امشب فرشته را به شهر بازی ببرم. همین طور که راه می رفت خودش را مقابل مغازه شیرینی فروشی دید. وارد شد شیرینی خامه ای مورد علاقه ی فرشته را خرید . مستقیم سمت خانه رفت. فرشته بابای مهربانش را که با پاکت شیرینی دید از ذوق روی پاهایش بند نمی شد. بالاو پایین می پرید. زهرا هم با لبخندی به استقبال مرد خانه اش آمد. همه چیز را برای  او گفت. ولی زهرا موافق با مهمانی نبود حتی شهر بازی. بلند شد و از کشوی میز دفترچه های قسط وام را آورد. تقریبا یک میلیون از پولشان برای قسط وام ها کم می شد. از آن طرف هم اجاره خانه که دوماه عقب افتاده بود. بدهیشان به بقالی سرکوچه و پول دستی که دوسه بار از پدر زهرا گرفته بود. تقریبا چیزی از حقوق برایش نمی ماند که بخواهد با آن مهمانی بدهد یا هر برنامه ی دیگری . به توصیه ی زهرا قرار شد این ماه را خُرد راه بروند تا دوباره مجبور نشوندکه از کسی قرض کنند با مجبور به نسیه نشوند.با اینکه چیزی از حقوقش نمانده بود اما خوشحال بود از اینکه می توانست مثل یک مرد تکیه گاهی برای خانواده اش باشد. سخت بود برای او که هر دفعه صاحب خانه برای کرایه چندین بار زنگ می زد وحتی تادم در خانه هم می آمد. از همان شروع زندگی مشترکش با زهرا نتوانسته بود سر موقع اجاراه را بدهد .

من رسید را همیشه یادگاری نگه خواهم داشت. شاید یک روز صاحب حساب را دیدم . با او حرف زدم و او از خوشبختیش برای من بگوید.

اولین حقوق رسید بانک عابر بانک
4 نظر »

...وَلَوْلا اَنْتَ لَمْ اَدْرِ ما اَنْتَ...

ارسال شده در 31ام اردیبهشت, 1397 توسط سایه در دل نوشته

 

 ذهن آشفته ی مَن، میان این همه به دنبالِ او ست.

….

خیالم راحت است

اینکه هستی

اینکه خودت را به من می شناسانی

دلم را قفل کرده ای به تمام خداییت

همه نیستند اینجا

اینجافقط من هستم و تو

می نویسم

من مانده ام، و یک او.

 

….وَلَوْلا اَنْتَ لَمْ اَدْرِ ما اَنْتَ….

دعای ابوحمزه ثمالی ذهن آشفته من وَلَوْلا اَنْتَ لَمْ اَدْرِ ما اَنْتَ
نظر دهید »

لیلی با من است...

ارسال شده در 28ام اردیبهشت, 1397 توسط سایه در آه نوشته

لیلی با من است

او هم مثل من یک زن است. مثل من مادر دختری که همه آرزوهایمان در بودن او خلاصه شده است. مثل من عاشقانه دخترش را به آغوش می کشد. بوسه بارانش می کند. مثل من، نه دیگر شبیه هم نیستیم. از اینجا به بعد فقط اشتراکمان در مادر بودن است. اینجا تفاوتها خودنمایی می کنند. تفاوتمان در بودن و نبودن دخترمان است.

تفاوتها از روز نکبت آغاز شد. لیلی اش نیست. باور نمی کند. هنوز هم عاشقانه اورا می بویید. می بوسد. احمقانه است که ازاو بخواهند آرام شود. من برای تو می نویسم گریه کن. تا می توانی گریه کن. احمقانه است از مجنون بخواهیم در فراق لیلی اش گریه نکند. ناله نزند.اصلا به چشم هایت بگو خون ببارند. برای لیلی ات خون گریه کن. من برای تو می نویسم. این صحنه برای ما تازگی ندارد. تو در این درد تنها نیستی. قصه اش مفصل است. شاید باور نکنی این صحنه ها در تاریخ بی شمارست. من آرزو می کنم آخرین صحنه اش را لیلی تو بازی کرده باشد. نمی خواهم خسته ات کنم . شاید بهترین نقش را لیلی بازی کرده باشد. لیلی فقط نفس نکشید. شاید اگر گاز اشک آور در کار نبود لیلی ات بود…باور کن اگر بدانی تیر سه شعبه چیست؟ سر شش ماهه ات بر نیزه در مقابلت یعنی چه؟اسارت و همسفر بودنت با چشمانی که تورا از بالای نی نگاه میکنندیعنی چه؟ ضجه میزنی. های های گریه می کنی. لیلی ات را فراموش می کنی. اماخوب گوش کن مادر بی قرار لیلی، صدایی مهربان و کوچکتر از صدای لیلی ات می خواند لیلی با من است…

حضرت علی اصغر روز نکبت روز نکبت در فلسطین رژیم کودک کُش صهیونیست شرق غزه شهادت کودک فلسطینی غزة لیلا الغندور لیلی لیلی با من است
16 نظر »
  • 1
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 33
  • ...
  • 34
  • 35
  • 36
  • ...
  • 38
«رَبِّ ابْنِ لى عِنْدَكَ بَیْتاً فِى الْجَنَّةِ»

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • دل نوشته
  • نهج البلاغه
  • معرفی کتاب
  • آه نوشته
  • جیز های فضای مجازی
  • انقلاب افراط ها و افریط ها
  • مثبت جمهوری اسلامی
  • شعر
  • خاطره
  • داستان
  • صحیفه سجادیه
  • معرفی فیلم

پیوندهای وبلاگ

  • یاس کبود
  • تسنیم
  • یار مهدی
  • پاییز
  • عصر غربت لاله‌ها
  • خط خطی های ذهن من
  • رشحه
  • چرند و پرند

آخرین مطالب

  • تلخ اما دوست داشتنی
  • "خامنئی"
  • زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • به زیبایی عقل و احساس
  • یک عاشقانه‌ی سیاسی
  • سانتاماریا
  • کتاب خاطرات مونس الدوله
  • ریاض هستم، یک پسر الجزایری
  • سلام به تویی که هرگز نیامدی!
  • مهد سلیمانی‌ها

آخرین نظرات

  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • منمد۶ در عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • ... در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • رشحه در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ...  
    • ...
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ریحانة الحسین(س)  
    • ریحانة الحسین (سلام الله علیها)
    • موسسه آموزش عالی حوزوی ریحانة النبی سلام الله علیها - اراک
    در عالم مجازی محضرخداست
  • مهیار  
    • رشحه
    در "خامنئی"

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس