کلاس دوم ابتدایی معلمم گفت: همه به جز ملانی بایستند. تفاوتهارا میدیدم اما فکر میکردم بعد از ادغام شدنمان در کلاس اول رنگ پوست و نژاد دیگر مهم نیست. با اینکار معلم حس حقارت یا هر چیز دیگری که بشود نامش را حقارت یا کوچک شدن گذاشت درونم ایجاد شد. با رویاهای دخترانهی که فکر کنم بین همه مشترک است و به رنگ پوست و نژادمان کار ندارد روزها را سپری میکردم. دنیایی که روزهای یکشنبهاش را با خانواده در مراسم معنوی کلیسا شرکت میکردیم. پدرم خیلی مقید بودند و آن تایم طوری که همیشه نیم ساعتی زودتر میرفتیم.
من ملانی کنجکاو با اینکه دینم مسیح بود و در خانوادهای مذهبی بزرگ شده بودم اما همیشه در مورد ادیان دیگر کلکسیونی از سوالات بودم. دختری شاد و اجتماعی که از گفتگویی با دیگران لذت میبردم. پیانو زدن را دوست داشتم.
یرای اولین بار که به دانشگاه رفتم. هم اتاقیم به خاطر سیاه پوست بودنم اتاقش را عوض کرد. حس کردم من مدادرنگیم که خیلی راحت خواست من در جعبهی رنگهایش نباشم اما من بی خیال تر از اینها بودم که بخواهم خودم را درگیر کنم من دغدغههای زیادی داشتم اهل مطالعه بودم مارکسیسم میخواندم در مورد کمونیسمها مطالعه داشتم و خیلی خیلی مسائل دیگر.
یک روز که غرق همین مطالعات خودم بودم دیدم گروهی از دانشجوها که بعدها فهمیدم ایرانی هستند جمع شده بودند و شعار میدادند. در مورد مسائلی صحبت میکردند که من هیچ اطلاعی از آنها نداشتم.
در مورد شاه؟ با خودم گفتم شاه کیه؟ کم کم متوجه شدم که ایران شاهی دارد که عدهای مخالف او هستن و عدهای او را میخواهند. وقتی انقلاب شد. چیزی دیدم که تعجب آور بود و قابل هضم نبود به خصوص برای من که بزرگ شدهی غرب بودم. دیدم پیرمردی در ایران انقلاب کرده و جوانها دور و بر او جمع شدهاند.یک حرکت سیاسی به اضافهی خدا بود. برایم جالب بود و همین باعث شد که من در مورد ایران مطالعه کنم. چیزی نشد که همان پیرمرد شد قهرمان زندگی من. امام روحالله.
به من گفته شد برای اینکه بهتر به جواب سوالاتم برسم قرآن بخوانم. با قرآن آشنا شدم. اتفاقا تا آن زمان من انجیل را کامل نخوانده بودم. آشنایی من با قرآن باعث شد که انجیل را تمام بخوانم. بعد از یکی دو سال ملانی دختر کنجکاو مسلمان شد. بیست و دوسالم بود برای اولین بار که با حجاب اسلامی که فقط یک روسری به پوششم اضافه شده بود وارد کلاس شدم. استادم گفت: اوکی؟ چی خبره؟ گفتم مسلمان شدهام همه با تعجب نگاهم کردند. وقتی هم که برای اولین بار مادرم بعد مسلمان شدنم من را دید تابستان بود. نمی توانستم تصور کنم که مادرم با دیدن من چه می کند؟
وقتی من رادید گویی دیوانهای دیده باشد گفت: مشکلت چیه؟
خب درگرمای تابستان که همه لباس کوتاه و شلوارک میپوشیدن من با روسری بودم. گفتم: مامان من مسلمان شدهام. یادت هست که من در مورد اسلام مطالعه می کردم.
مادرم با روسریام مشکل داشت من به او میگفتم که چون مسلمان شدهام باید با روسری بپوشم.
مادرم با اعصبانیت گفت این امکان نداره . دیگه کار بهت نمیدن با این سر و وضع.
همه اینها به یک طرف حالا من بعد از مدت طولانی به خانه برگشته بودم و مادرم غذاهای خوشمزه ای را آماده میکرد که من نمیتوانستم بخورم چون با گوشت خوک بود و یا گوشتی که ذبح اسلامی نشده بود. ناراحتی مادرم خودم را هم ناراحت کرده بود. فقط این نبود من تقریبا همهی دوستانم را ازدست دادم.
دنیایی من کلا عوض شده بود. اما با دوستان جدیدی آشنا شدم که لحظات زیبایی را در کنار آنها داشتم. یک روز که در مرکز اسلامی بودم. با یک جوان خوشتیپ آشنا شدم. صحبت کردیم و او ایرانی بود. از من خواستگاری کرد. من اولین چیزی که به او گفتم این بود که شما در آمریکا هستی و می توانی با یک دختر سفید پوست ازدواج کنید. بعد از گفتگو قرار شد که استخاره کند. جواب استخاره شیرین بود و دلنشین اینکه عجله کن. ازدواج کردیم. من با سه فرزند به نام های حسین و سارا و رضا تازه مادر شوهر و پدر شوهرم را دیدم و آنها به مدت شش ماه مهمان من بودند. همه چیز خوب بود و عالی.
من هم با خانوادهی شوهرم راهی ایران شدم. بعد از این سفر من به ایران بود که همسرم را از دست دادم. من ایران بودم و در کنارش نبودم. زندگی من بالا و پایین زیاد داشت و دارد اما با توکل به خدا همه چیز برای من قابل تحمل است.
مرضیه هاشمی مجری شبکه پرس تی وی
سایه نوشت:به امید آزادی ایشان
My teacher’s second grade elementary school said: All except Melanie. I saw the difference, but I thought that after the merger in the first class, the color of the skin and race was no longer important. By doing so, the teacher of sense of humility or anything else that could be called humiliation or shrinking was created within me. I spent days with the dreams of girls I think is common to all and not working with skin and race. The world we were attending on the Sabbath day with our family at the spiritual ceremony of the church. My father was very tight, and that time so that we were always half an hour earlier.
I was curious for Melanie, although I was a Christian man and grew up in a religious family, but I always had questions about other religions in collections. A happy and social girl who enjoyed talking with others. I liked the piano.
For the first time I went to college. My roommate was changing my room because of the blackness. I felt that I was in a fashion that I simply wanted to not be in a box of colors, but I was more careful about what I wanted to be involved in. I had a lot of concerns. I was studying Marxism. I studied communism and very many other issues
One day I was drowning myself in the same studies, I saw a group of students who later became aware of the Iranians and gathered and chanted. They talked about issues that I did not know about them
What about the king? I said to myself who the king was? Little by little I realized that Iran has a king who is opposed to him and some want him. When it was revolution I saw something surprising and digestible, especially for me who grew up in the West. I saw an old man in Iran revolution and the young people gathered around him. There was a political movement in addition to God. It was interesting to me, which made me study Iran. It was not that old man was the hero of my life. Imam Rouhollah.
I was told to read Quran to better answer my questions. I met the Qur’an. Incidentally, until then I did not complete the gospel. My acquaintance with the Qur’an led me to read the gospel completely. After a couple of years, Melanie became a curious, Muslim girl. I was twenty-two years old when I first entered the classroom with Islamic hijab wearing a scarf attached to my shirt. My master said: Okay? What is the expert I said that I was Muslim, and everyone looked at me with amazement. When the first time my mother saw me was my summer, I saw it. Could I imagine what my mother is doing with me
“What’s your problem?” Said, when I saw that he had been seen crazy
Well, in the summer, when I was wearing all my shorts and shorts, I was wearing a scarf. I said: My mom is a Muslim. You remember that I was studying Islam.
My mother had a problem with scarlet. I told her that because I was Muslim, I should wear a scarf.
My mother said with angrily, that would not be possible. Do not hurt you this way.
All of this on one side. Now, after a long time, I had returned home and my mom was preparing delicious meals that I could not eat because it was with pork or meat that was not slaughtered. I also felt saddened by my mother. It was not just that I lost almost all my friends
My world has changed completely. But I met new friends who had beautiful moments next to them. One day I was in the center of Islam. I met a young man. We talked and he was an Iranian. She asked me. The first thing I told him was that you are in the US and you can marry a white girl. After the conversation it was set to take off. The answer was sweet, and it’s nice to hurry. We have married. I saw three children named Hossein and Sarah and Reza, the newborn husband and father of my husband, and they were my guest for six months. Everything was fine and excellent
I went to Iran with my husband’s family. After my trip to Iran, I lost my wife. I was Iran and I was not around. My life was high and low, but with all trust in God, everything is tolerable to me
Marzieh Hashemi, Presenter of Press TV
Shadow wrote in hope of his release