برای سایه خیلی عزیز بود. برایش قصه میخواند و او را سیر از محبت مادری میکرد. شب که میشد درآسمان پر ستاره کودکی نه، نوجوانیش برای او قصههای خیالی میبافت. نردبانی از یکی بود، یکی نبودها میساخت. با او غرق میشد در چشمک ستارههای که سیاهی آسمان را زیبا میکردند. چند سال بعد دیگر او نبود، شدند آنها. حالا سایه مادر دو دختر ناز شده بود. هر دو را به یک اندازه دوست داشت. هنوز که هنوز است همان حسها بین سایه و آنها هست. همان حسهای قشنگ که حاضر نیست با هیچ چیز عوضشان کند. نمیداند جنس حسی که به آنها دارد را با چه کلمه یا جملهای بیان کند. هر چه هست مثل نقاشی با آب رنگ میماند روی بوم سفیدی که انتها ندارد. هنوز هم همانقدر عزیزند و دوست داشتنی. خودشان به تنهایی آلبومی از خاطراتند. سایه با نگاه کردن به آنها ورق میزند یک به یک لبخندها و تلخندهای نوجوانیش را. به آنها که نگاه میکند از ته دل میخندد به تمام غصههای که میخورد برای تمام هیچهای که برایش همه چیز بودند. سایه با آنها خودش را مرور میکند.
حالا همین آلبوم خاطرات را دودستی تقدیم دخترش کرده است. خواست که دنیایی کودکیش را با زینب سادات عزیزش تقسیم کند. اما سهم زینب سادات در این تقسیم « از دور نگاهت میکنم *» است. باور کنید دست خود سایه نیست چرا دروغ بگویم خب هر چه باشد این عروسکها برای او بودهاند و همیشه در ذهنش تکرار میشود که برای خودش خواهند ماند. تا به امروز توانسته بود دخترش را قانع کند که وقتی بزرگ شدی با هر دو میتوانی بازی کنی اما «ناگهان چقدر زود دیر میشود**»….
امروز با صحنهای روبرو شد که تمام سیستم عصبی بدنش بهم ریخت. برای یک لحظه هیچ چیز نمیدید فقط رد نگاهی را دنبال میکرد که بین معصومیت و شیطنت مانده بود. سایه سکوت کرده بود و درمقابل یک نفر یک ریز حرف میزد و سعی میکرد با زبان کوچکش دل سایه را به دست آورد. سایه نشست، و فقط صحنهی جرم را نظاره میکرد. همانطور که به قیافهی آش و لاش عروسکهای دوست داشتنیاش نگاه میکرد دو دست کوچ حلقه شدند دورگردنش و صدای که گفت مامان من بنزین بوسم تمام شده.
سایه نوشت: یعنی به زور تونستم موهای عروسکای خوشگلمو مرتب کنم تا بتونم یه عکس ازشون بگیرم. حالا دکمهها و پاپییون لباسشون هیچ هر چی فکر میکنم نمیتونم سرعت عملش در کندن پاهارو هضم کنم :))))….
*رضا وائلي
**قیصر امین پور