عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 38

مثل زنبور عسل

ارسال شده در 21ام اردیبهشت, 1398 توسط سایه در دل نوشته

چشمتان روشن به جمال آقا دوباره و دوباره، که بگویم صدباره! دیداری که ما در خواب دیدیم و تعبیرش شد برای شما! اگر بگویم حسادتِ این رزق معنوی که بر سر سفره‌ی رمضان شما چیده شد و من بی‌نصیب ماندم، در وجودم ریشه ندوانده، دروغ گفته‌ام! گناه حسادت کم است که دروغ هم بر آن افزوده می‌شود  و خلاصه!

نا گفته نماند که این حسادت بد هم نبود. با خودم گفتم چه شد که شما توفیق حضور در آن جلسه را داشتید و منِ تشنه به دیدار، لایق نبودم!!!

اما خوب است بهتر بگویم، اینکه قرار بود بر سر آن سفره چه نوش جان کنید. باز هم بهتر بگویم چه نوش جان کنیم که برای شما نقد بود و ما نسیه! شما علاوه بر اینکه مشترک هستید با ما در نسخه‌های شفا بخش حضرت دوست، او را نفس کشیدید و زنده شدید. من را درک کنید که به حال شما« نمی‌گویم حسادت زیباتر بگویم»غبطه بخورم. اما اینکه قرار بود چه بگویند و شما لبیک بگویید و بگوییم! همان شب تمام متن سخنان آقا را خواندم!

خواندم و خودم را مخاطب خاص حضرت آقا یافتم! اینکه چه نشسته‌ای که ولی امر مسلمین می‌گوید امروز وظیفه‌ی حوزه‌های علمیّه از گذشته سنگین‌تر است و این را قبلا هم از ایشان شنیده‌ایم. چه غافل می‌شویم گاهی از این سنگینی مسئولیت! از اینکه باید خوب درس بخوانیم. خوب معارف دینی را بفهمیم و آنها را خوب یه دیگران بفهمانیم. مبلغ خوبی باشیم.

خط به خطش و کلمه به کلمه‌ی کلام آقا تلنگری بود که خواب را از چشمانم می‌ربود. تا اینکه به این تعبیر زیبا رسیدم« بنده یک وقتی تشبیه کردم حرکت طلّاب را … گفتم هم عسل داشتند، هم نیش داشتند؛ مثل زنبور عسل. طلبه‌ی آن روز، هم می‌رفت مردم را هشیار می‌کرد، بیدار می‌کرد و جوان را سیراب می‌کرد از معارف انقلاب و مبارزه‌ی در راه خدا و در راه اسلام، هم نیش خودش را به آن که باید بزند می‌زد؛ این واقعیّت قضیّه است». به اینجا که رسیدم یادم افتاد که دوستی خطاب به من می‌گفت: نوشته‌هایت خالی از دغدغه است!

نوشته‌هایم خالی ازهر طعمی است. نمکِ حرفهایم کم است که به دل مخاطبم بنشیند. تندیش کم است که بخواهد آتشِ عشق در دلی بپا کند و آنچنان که باید تلخ نیست که زهر شود در جان دشمن!

راست می‌گوید من فقط به مرضِ همیشه نوشتن مبتلایم! نه به خوب نوشتن و نوشتن از خوبی‌ها! حالا که دقیق شدم می‌بینم عسل نمی‌چکد از نوشته‌هایم! شیرین نیستند! نیش ندارند! اصلا شاید نوشته نیستند!!!

نوشتن را فقط به عنوان مثال آوردم ـ مثالی که به جا بود و به حق ـ و الا زندگی من پر است از این نبودنهای که باید باشد در زندگی یک طلبه! طلبه ای که باید مثل زنبور عسل باشد…

خوب نیست خودم را بیش از این فریاد بزنم!!!

آقای عزیزم چقدر فاصله دارم از شما! خوب دانسته‌ام که لایق دیدارت نبوده‌ام و شاید هیچگاه نباشم! اما خوب می‌دانم با این همه فاصله بازهم شما صحیفه می‌گشایی و همچون امام سجاد علیه السلام که در حق محبان و یارانش دعا می‌خواند دعایم می‌کنید:« اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اجْعَلْنَا مِنْ دُعَاتِكَ الدَّاعِينَ إِلَيْكَ، وَ هُدَاتِكَ الدَّالِّينَ عَلَيْكَ، وَ مِنْ خَاصَّتِكَ الْخَاصِّينَ لَدَيْكَ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين » خدايا، بر محمد و خاندانش دورد فرست و ما را از كساني قرار ده كه [مردم را] به سوي تو فرا می‌خوانند، و آنان را به درگاه تو هدایت می‌كنند، و ما را از ويژه‌ترين بندگانِ ويژه‌‌ی‌ درگاه خود گردان، ای مهربان‌ترين مهربانان.

دبدار رهبری دعاهای صحیفه دیدار رهبری با طلاب در اردیهشت سال 98 سایه نوشت صحیفه سجادیه مثل زنبور عسل
12 نظر »

یک هیچ در هیچِ تنها...

ارسال شده در 17ام اردیبهشت, 1398 توسط سایه در دل نوشته

 

گم شده‌ام. در میان کهکشانها، میان منظومه نه همین آسمان خودمان باز هم نه میان همین آدم‌های زمین گم شده‌ام. دستش را که رها می‌کنم تهی می‌شوم. یک آن به خودم می آیم می‌بینم رفته‌ام تا لبه هیچ… شده‌ام یک هیچ در هیچِ تنها. خالی‌ام. همین وقت‌هاست که فکر می‌کنم میانه‌ام با او بهم خورده است. به عقب که نگاه می‌کنم می‌بینم چه راحت نشستم به حراج  مهربانیش. چه راحت خودم را به نشنیدن و ندیدن زدم. اما او که رابطه‌اش با بنده‌اش بهم نمی‌خورد. همین وقتها که یکهو دلت هوای خدا را می کند او هم بساط مهمانی‌اش را به پا می کند. انگار دلت را خوانده باشد که می خواند. که می‌بیند…

دلت آرام می‌شود انگار صدایی می‌شنوی که می‌گوید خدایت سلام می‌رساند و گفته تو هم دعوتی… دلت گرم می‌شود به خدایی که همیشه منتظرت بوده. می‌دانی حالا که برسی او ایستاده منتظر تا مهمانش از راه برسد…

با خودت می‌گویی سهم من همیشه چند لحظه غفلت بوده تا به خودم می‌آمدم همه چیز تمام شده بود. و این عادت همیشگی‌ام بوده  اما تو دوباره و دوباره من را خوانده‌ای و  هر بار بهتر از قبل شنیدی و در آغوشم کشیدی!  هر بار بهانه می‌کنم و می‌گویم  هوا  دوگانه‌ست سخت است تو را نفس بکشم…هنوز پر از حرفی که بغل باز می‌کند و تو را در آغوش می کشد…

 

سایه نوشت گم شده‌ام
14 نظر »

خدا بیدار است...

ارسال شده در 15ام اردیبهشت, 1398 توسط سایه در خاطره

جمعه‌ها همه پایه‌اند. همه صبح زود با تلفن پدر راهی می‌شویم. گاهی هم از شب قبل خودمان را دعوت می‌کنیم. باغ بابا را بهترین جای دنیا می‌دانیم. آن را دوست داریم نه فقط به خاطر اینکه باغ پدری است نه چون در زادگاهمان و روستای دوست داشتنیمان است. برای رسیدن به آن تقریبا نیم ساعت با جاده‌ها خاطره سازی می‌کنیم. عکس می‌گیریم. موسیقی ملایمی به خورد گوشهایمان می‌دهیم.

همه ماشینها را به راه نمی‌اندازیم. با کمی ضرب و تقسیم در دو سه تا ماشین جا می‌شویم و به راه می‌افتیم. همین که می‌رسیم مردها که خدا قوتشان بدهد خودشان مشغول می‌شوند. یکی چوب جمع می‌کند و آتش روشن می‌کند.یکی از سرچشمه آب می‌آورد. یکی چادر علم می‌کند. یکی سایبانی بین درخت‌های گردو بنا می‌کند. حصیر پهن می‌کند.

و ما زن‌ها می‌شویم مصداق شعر سهراب که می‌گوید ما هیچ ما نگاه… اگر بچه‌ها بگذارند هم کمی سربه سرشان می‌گذاریم و آنها جواب‌های از قبل آماده‌یشان را تحویل ما می‌دهند.

همه چیز که آماده شد. نوبت مردهاست که بنشینند. تا ما سفره‌ی صبحانه را پهن کنیم. کتری را آب می‌کنیم و روی آتش می‌گذاریم. باغ بدون چای با طعم آتش که مزه نمی‌دهد.بعد از صبحانه چای آتیشی به جانمان می‌نشیند.

مردها بعد از صبحانه بلند می‌شوند یکی دونفر باغ بالایی و بقیه همین جا می‌مانند کمک پدر. ما هم مشغول پختن ناهار می‌شویم. سخت نمی‌گیریم. زیاد خودمان را درگیر این نمی‌کنیم که چی بپزیم. تاس‌کباب یا برای تنوع بساط آشِ دوغ را بپا می‌کنیم. لحظه لحظه‌ی باهم بودنمان را ثبت می‌کنیم. هر دقیقه سلفی می‌گیریم. می‌خندیم. از کار کردن مردها فیلم و عکس می‌گیریم. تمام روز دستمان بند است به لباس عوض کردن بچه‌ها و شستن سر و صورتشان. گاهی کلکسیونی از سنگ‌ها را جمع می‌کنند و دعوا دارند که سنگ‌های من قشنگتر و متنوع‌تر. گاهی مسابقه می‌گذارند که کدامشان بهترین و زیباترین برگ‌ها را جمع می‌کند. دعوایشان می‌شود و ما بزرگترها هم همگی با هم قاضی دادگاه می‌شویم. دست آخر هم حکم ما را کادو پیچ شده پس می‌فرستند و با هم آشتی می‌کنند.همه چیز خوب است به خودمان که می‌آییم غروب جمعه می‌شود. باید برگردیم. اما بابا هر بار به بهانه‌ای می‌گوید حالا زود است یک ساعت دیگر هم بمانیم و ما از خدا خواسته می‌مانیم. خلاصه اینکه جمعه‌ها را با لبخند و کنار هم بودنمان تحویل می‌کنیم…

بعضی از حس ها را باید آدم خودش دریافت کند. خودش لمس کند. خودش هوای بهاری دم صبح باغ را بغل کند. بو بکشد. تازه شود تا بفهمد. فریاد زیبایی طبیعت را فقط باید در دلِ خود ِ طبیعت  شنید و دید. گاهی می‌شود در باغ بود و با خدا بود. گاهی باید دلمان را از دکان مصنوعات جدا کنیم. دل به دل گل‌ها، کوه‌ها ، تپه‌ها و سبزه‌ها بدهیم. باید رقص شکوفه‌ها را در دامن‌ِ بهاری طبیعت از نزدیک ببینیم. ببینیم که خدا بیدار است…مثل سهراب بگوییم در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دمِ صبح و چنان بی‌تابم که دلم می‌خواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه دورها آوایی است که مرا می‌خواند…

 

تعطیلات جمعه سهراب سپهری
6 نظر »

لَقَد خلقنا اِلانسانَ فی کَبَد

ارسال شده در 13ام اردیبهشت, 1398 توسط سایه در بدون موضوع, آه نوشته

 فکر می کنید جسمتان جوان‌تر است یا روحتان. به نظر من باید هر چه از سنمان می‌گذرد روحمان جوانتر بشود و جسممان پیرتر!

اما گاهی در مورد خودم قضیه برعکس می‌شود یعنی جسمم را جوانتر می‌بینم. یا کلا آثار جوانی را در خودم نمی‌بینم. دقیقا مثل همین چند روز که گذشت. حس می‌کردم صدای روحم درد دارد. سر و صورتش چروکیده شده بود. موهایش سفید و دستهایش لرزان.

دل و دماغ هیچ کاری را نداشت، هیچ! هرچه تلاش می‌کردم که دستش را بگیرم فایده نداشت.. نازش را می‌کشیدم که تو همه من هستی! تو که از پا در بیایی چیزی و کسی به نام من نمی‌ماند!!!

گوشش بدهکار حرف‌های من نبود… گفتم همه چیز دنیا برعکس شده است. تو باید لباس شوق و امید به زندگی را به من بپوشانی! یعنی من نمی‌توانم حریف این بی تفاوتی‌های چند روزه‌ات بشوم.

از سکوتش بهم ریختم و صدایم را بالا بردم که به « لَقَد خلقنا اِلانسانَ فی کَبَد » ایمان نداری؟ سرش را روی شانه‌ام گذاشت و شروع کرد به گریه کردن.

با همان صدای پردردش گفت: ایمان دارم «من ولی تمام استخوان بودنم درد می کند!».*

 

سایه نوشت: روحمان در حال حاضر درنوبتِ عملِ جوان سازی به سر می‌برد :)) به نظرتون عمل زیبایی هم انجام بده :)))

 

*قیصر امین پور

روح سایه نوشت قیصر امین پور لَقَد خلقنا اِلانسانَ فی کَبَد
4 نظر »

Suicide

ارسال شده در 10ام اردیبهشت, 1398 توسط سایه در بدون موضوع, انقلاب افراط ها و افریط ها

Let them judge you as they wish. It doesn’t matter.
Raise our understanding of life so that we do not get tired and do not despair with the slightest words and judgments. We are to blame ourselves for the sake of others. By doing so, we kill our souls.

Fatigue Suicide Verdict the ghost سایه نوشت
4 نظر »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 38
«رَبِّ ابْنِ لى عِنْدَكَ بَیْتاً فِى الْجَنَّةِ»

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • دل نوشته
  • نهج البلاغه
  • معرفی کتاب
  • آه نوشته
  • جیز های فضای مجازی
  • انقلاب افراط ها و افریط ها
  • مثبت جمهوری اسلامی
  • شعر
  • خاطره
  • داستان
  • صحیفه سجادیه
  • معرفی فیلم

پیوندهای وبلاگ

  • یاس کبود
  • تسنیم
  • یار مهدی
  • پاییز
  • عصر غربت لاله‌ها
  • خط خطی های ذهن من
  • رشحه
  • چرند و پرند

آخرین مطالب

  • تلخ اما دوست داشتنی
  • "خامنئی"
  • زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • به زیبایی عقل و احساس
  • یک عاشقانه‌ی سیاسی
  • سانتاماریا
  • کتاب خاطرات مونس الدوله
  • ریاض هستم، یک پسر الجزایری
  • سلام به تویی که هرگز نیامدی!
  • مهد سلیمانی‌ها

آخرین نظرات

  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • منمد۶ در عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • ... در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • رشحه در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ...  
    • ...
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ریحانة الحسین(س)  
    • ریحانة الحسین (سلام الله علیها)
    • موسسه آموزش عالی حوزوی ریحانة النبی سلام الله علیها - اراک
    در عالم مجازی محضرخداست
  • مهیار  
    • رشحه
    در "خامنئی"

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس