خدا بیدار است...
جمعهها همه پایهاند. همه صبح زود با تلفن پدر راهی میشویم. گاهی هم از شب قبل خودمان را دعوت میکنیم. باغ بابا را بهترین جای دنیا میدانیم. آن را دوست داریم نه فقط به خاطر اینکه باغ پدری است نه چون در زادگاهمان و روستای دوست داشتنیمان است. برای رسیدن به آن تقریبا نیم ساعت با جادهها خاطره سازی میکنیم. عکس میگیریم. موسیقی ملایمی به خورد گوشهایمان میدهیم.
همه ماشینها را به راه نمیاندازیم. با کمی ضرب و تقسیم در دو سه تا ماشین جا میشویم و به راه میافتیم. همین که میرسیم مردها که خدا قوتشان بدهد خودشان مشغول میشوند. یکی چوب جمع میکند و آتش روشن میکند.یکی از سرچشمه آب میآورد. یکی چادر علم میکند. یکی سایبانی بین درختهای گردو بنا میکند. حصیر پهن میکند.
و ما زنها میشویم مصداق شعر سهراب که میگوید ما هیچ ما نگاه… اگر بچهها بگذارند هم کمی سربه سرشان میگذاریم و آنها جوابهای از قبل آمادهیشان را تحویل ما میدهند.
همه چیز که آماده شد. نوبت مردهاست که بنشینند. تا ما سفرهی صبحانه را پهن کنیم. کتری را آب میکنیم و روی آتش میگذاریم. باغ بدون چای با طعم آتش که مزه نمیدهد.بعد از صبحانه چای آتیشی به جانمان مینشیند.
مردها بعد از صبحانه بلند میشوند یکی دونفر باغ بالایی و بقیه همین جا میمانند کمک پدر. ما هم مشغول پختن ناهار میشویم. سخت نمیگیریم. زیاد خودمان را درگیر این نمیکنیم که چی بپزیم. تاسکباب یا برای تنوع بساط آشِ دوغ را بپا میکنیم. لحظه لحظهی باهم بودنمان را ثبت میکنیم. هر دقیقه سلفی میگیریم. میخندیم. از کار کردن مردها فیلم و عکس میگیریم. تمام روز دستمان بند است به لباس عوض کردن بچهها و شستن سر و صورتشان. گاهی کلکسیونی از سنگها را جمع میکنند و دعوا دارند که سنگهای من قشنگتر و متنوعتر. گاهی مسابقه میگذارند که کدامشان بهترین و زیباترین برگها را جمع میکند. دعوایشان میشود و ما بزرگترها هم همگی با هم قاضی دادگاه میشویم. دست آخر هم حکم ما را کادو پیچ شده پس میفرستند و با هم آشتی میکنند.همه چیز خوب است به خودمان که میآییم غروب جمعه میشود. باید برگردیم. اما بابا هر بار به بهانهای میگوید حالا زود است یک ساعت دیگر هم بمانیم و ما از خدا خواسته میمانیم. خلاصه اینکه جمعهها را با لبخند و کنار هم بودنمان تحویل میکنیم…
بعضی از حس ها را باید آدم خودش دریافت کند. خودش لمس کند. خودش هوای بهاری دم صبح باغ را بغل کند. بو بکشد. تازه شود تا بفهمد. فریاد زیبایی طبیعت را فقط باید در دلِ خود ِ طبیعت شنید و دید. گاهی میشود در باغ بود و با خدا بود. گاهی باید دلمان را از دکان مصنوعات جدا کنیم. دل به دل گلها، کوهها ، تپهها و سبزهها بدهیم. باید رقص شکوفهها را در دامنِ بهاری طبیعت از نزدیک ببینیم. ببینیم که خدا بیدار است…مثل سهراب بگوییم در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دمِ صبح و چنان بیتابم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه دورها آوایی است که مرا میخواند…
سلام
چقدر خوش به حالتونه
پاسخ از: سایه [عضو]
سلام
خداروشکر:)
بفرما در خدمت باشیم :)
نظر از: Mim.Es [عضو]
پاسخ از: سایه [عضو]
ممنونم دوست خوبم :)
خدایی بعد ماه مبارک بیایید :))
نظر از: ریاحی [عضو]
پاسخ از: سایه [عضو]
بفرمایید عزیزم البته بعد از ماه مباااارک :)
فرم در حال بارگذاری ...