سایه نوشت
مثلا همینطوری دلت بخواهد بنویسی آن هم در وبلاگی که دل و دماغ نوشتن در آن را نداری. حس میکنی با آن غریبه شدهای. علت را هم نبودن او میدانی.
با خودم میگفتم اگر بقیهی جاها هر چه به ذهنم رسید مینویسم و با زدن اینتر جهانیش میکنم اینجا فرق میکند. مثلا خیلی آدم فوق مثبتی بودم. بیش از حد خوش خیال بودم اینکه میگفتم برای خدا مینویسم الکی بوده! تازه میفهمم توهم اخلاص داشتهام!
از نبودنش خوشحالم چون به من _به یک عدد سایه_ فهماند که الکی خودش را گُنده کرده بود؛ برای خدا برای خدا تنها وِرد زبانش بود.
… و از صمیم قلبم ناراحتم که نیست. نبودنش اینجا را برای من سرد کرده!
اینجا نفس او بود که قلم نوشتن من را گرم میکرد! بیشتر به اصرار او در این خانه ماندم و نوشتم. هنوز هم تشویقم میکند به نوشتن در این وبلاگ. اما برای من سختتر از سخت است. ترجیح میدهم … .
سایه نوشت: «دلتنگ که میشوم میخواهم تو را ببینم و سیر تماشایت کنم در آغوش بگیرمت و بوسه بارانت کنم صدایت بزنم و صدایت را بشنوم اما هیچکدام نمیشود» نمیدونم نوشته از کیه! اما باید بهش بگم جناب این چه حرفیه «هیچ کدام نمیشود» ما همچین چیزی نداشتیم و نداریم. برای ما همهی اینها میشود :)
نظر از: Mim.Es [عضو]
پاسخ از: سایه [عضو]
قربونت بشم :)
سخت بود، اماگذشت…
دقیقا برای ما نشد معنا نداره:))
به خداااااااا منم راست میگم :))))
فرم در حال بارگذاری ...