شب را پایانی نیست . اینجایم، همین جا در اتاقم .روحم در آزار است. نه پریشان است. روحم گم می شود در نا خودآگاهی که نمی دانم از چه اینقدر پریشان است. یکی می شوم با حسی که از آن شب هیچ گاه از من جدانشد.
این چه خوابی بود.همان خواستگارسمج ، لاغر و خنده رویم بود چرا چنین گفت: بعضی از دل بستگی ها هم دنیایت را می سازد و هم آخرتت را …
من که او را به خاطر تمام نداشته هایش قبول نکردم.اصلا در شأن خانواده ی ما نبودند. پس این صدا چیست که همینطور در گوش من زمزمه می کند که شاید اینک در خارج از زمان ایستاده و تورا نظاره می کند ، ذهن کاغذی و مچاله ی تو قادر به درک وجودش نیست .
از وجود خودم چرا و چه بی علت بدم می آید. خورشید کجایی ای کاش زودتر چهره خندانت بدرخشد وشبم را به صبح برساند . خوابم یا بیدار ؟ چرا تاریکی شب با من چنین می کند؟
آن شب چه آرام نشسته بود حس می کردم می خواهد بخندد ولی نه وقتی هم که با او تندی کردم همین گونه بود. با این که گفته بودم نمی خواهم با او سخن بگویم، بازهم اصرار داشت.
نشستم مغرور. او سخن می گفت و من به دستان خشکیده اش نگاه می کردم. مثل همیشه می گفت: لاغر هستم اما ورزشکارم، در مورد کار و خانه هم خدا بزرگ است ، من امیدم به خداست. چقدر سخت می گیرید. من از شما انتظار نداشتم، شما را گونه ای دیگر به من معرفی کرده بودند. گفته بودن مادیات برایش ملاک نیست در معنویات سیر می کند. بلند شد برود. همین طور که نگاهش را به زمین دوخته بود گفت: منتظر می مانم تا فردا شب خوب است. مادر تماس می گیرد اگر بازهم نظرتان منفی بود برایتان آرزوی خوشبختی می کنم و شما برای عاقبت بخیری من دعاکنید.
چقدر خالی ام. آری پر از خالی و بی هدفی. این حس چیست که هر لحظه قوی تر از قبل فکر مرا به سمت او می کشاند. با صدای تلفن، اضطراب به خانه ی دلم میهمان می شود. بفرمائید. چرا هِس هِس نفس هایم بی امان از پی هم می دوند. انگار مسابقه است. چشمم در این سلام خورشید به سیاهی شب پناهنده می شود. وای وای اگر قلبم بایستدحق دارد. چقدر در آرزوی چنین مردی بودم. همای سعادت آمد. مهلت داد ولی من، خدایا من با خود چه کردم ؟
پاهایم سنگینی این قلب مغلوب را تحمل نمی کند.
یک سال نمی گذرد که آمد نشست. چهره به چهره غزل عاشقانه سرود. من انکارش کردم. واو فقط خندید.
او می بخشد. به من می بخشد ضعف مهربانیم را. شهدا بالاتر از آنندکه ما می پنداریم. او شهید مدافع حرم شد. باورش برایم سخت است. هنوز مبهوت نگاه های مهربان و دست های خشکیده اش هستم.
حالا فقط می توانم در خیالم سُر بخورم و عشق بسرایم برای مردی که در انتظارش بودم، آمد ومن.
آن مرد آمد.
آن مرد با عشق آمد.
با عشقی پاک و به گفته ی خود چند ساله آمد.
آن مرد …آن مرد ….آن مرد آمد و من نفهمیدم که همان مردی است که از خدا می خواهم. تازه فهمیدم که من هم عاشقش بودم. نه دروغ چرا که من عاشقش شدم. در تمام این آشوب های درونم فقط سکوت می تواند همدمم باشد…
سایه نوشت: تقدیم به دوست نازنینم. هرچند هیچ گاه نمی توانم حس درونیش را همان گونه که هست درک کنم ….