سلام به تویی که هرگز نیامدی!
برای تو مینویسم برای تو که هرگز نمیایی! برای تو که میخوانی و میبینی؛ حتما میبینی حال این روزهایم را!
چه بیتفاوت نسبت به من و حال و روزم رفتی! و من چه بچهگانه نمیخواهم رفتنت را باور کنم!
آمدی وقتی که منتظرت نبودم، به دلم نشستی، شدی جزئی از زندگیم. رویاهایم را شیرینتر کردی. من با بودن تو برای خودم و فرداهایم خیالها بافتم. اما انگار عشقم برایت کافی نبود…
… میسوزم در تب از دست دادنت و لرز میکنم به خاطر جای خالیت … از همان روزهای اول آمدنت حس میکردم برای من نمیمانی و چقدر از این حس لعنتی بدم میآمد … اما با این همه میدانم که هستی و منتظرم میمانی …
و من از امروز زینب را محکمتر در آغوش میگیرم …
سایه نوشت: چند وقت پیش کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد، نوشتهی اوریانا فالاچی را خواندم. از خواندن بند بند کتاب لذت بردم اما هرچه به آخر کتاب میرسیدم انگار گَرد غم میپاشیدن روی دلم. دوست دارم دوباره بخوانمش و از همان سطر اول کتاب با کلمه کلمهاش اشک بریزم …