عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن

  • خانه
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 38

خدایا شکرت به خاطر همین لحظه!

ارسال شده در 25ام تیر, 1398 توسط سایه در دل نوشته, صحیفه سجادیه

خدایا شکرت به خاطر همین لحظه!

از کجا شروع شد نمی‌دانم. گرم امتحان‌های پایان ترم بودم. فکر نمره‌! سرم گرم کتاب‌ها! همین کتاب‌ها که حجابند میان من و تو!

به خودم که آمدم دیدم نشسته‌ام سرجلسه‌ی امتحان تو. سخت اما شیرین. غافلگیر شده بودم اما نخواستم مثل شاگرد تنبل‌ها برگه را سفید بگذارم. هر چه می‌دانستم نوشتم. با خطی خوانا!!!

خیالم راحت و دلم جمع تمام مهربانی‌هایت است. خوب می‌دانم برای تو بیشتر از همه تلاش من مهم است نه آنچه روی برگه نوشته‌ام. خوب شد که گذشت و من دل خوش به همین گذر روزگار بودم و هستم :)

 

 

سایه نوشت
8 نظر »

تابستان خود را چگونه آغاز کردید؟

ارسال شده در 2ام تیر, 1398 توسط سایه در دل نوشته

تابستان خیلی قشنگ شروع شد. مثل فیلم‌های که نویسنده و کارگردانش مدت‌ها نشسته‌اند تا همه‌ی اتفاقات را با هم همراه کنند، تا بیننده ببیند و لذت ببرد. اما برعکس بیننده می‌گوید همه‌اش فیلم است. چنین چیزی امکان ندارد!

امروز همه‌ی اولین‌ها باهم همراه شدند. اولین روز هفته، اولین روز ماه، اولین روز فصل. شنبه‌ی اتو کشیده و تر و تمییز! اولین روز تابستان. من در آخرین دقایق باقی مانده‌اش، چهار زانو نشسته‌ام روی صندلی. پشت میز ناهار خوری. زیر نور لامپ‌های مهتابی ال ای دی. قهوه‌ی تلخی را به زور چند حبّه قند شیرین می‌کنم. روزم را مرور می‌کنم. شنبه‌ای که می‌توانست آرام باشد اما نبود. حالا می‌خواهم جبران کنم. کمی خاص بدرقه‌اش کنم.دوست داشتم این روز خاص برایم خاص باشد، متفاوت باشد، اما نشد.

 بی‌خیال این روز هم مثل بقیه‌ی روزها گذشت و رفت. رفت تا روز قیامت که ویدیو‌اش را ببینم. اصلا برای ما آدم‌های معمولی روز خاص و غیر خاص نباید فرقی داشته باشد. خدا مراقب روز‌های ساده و دل‌های ما آدم‌های معمولی است. 

 

سایه نوشت: تابستان خودم را چگونه آغاز کردم؟

بسم‌الله الرحمن الرحیم

با خواندن و آماده شدن برای امتحان پایان‌ترم اصول :/ 

 

تابستان خود را چگونه آغاز کردید؟ سایه نوشت
18 نظر »

بهتر از او خدا نیافریده

ارسال شده در 27ام خرداد, 1398 توسط سایه در انقلاب افراط ها و افریط ها

کارش این است که با گوشه و کنایه حرفش را بزند. راست راست تو چشم‌های طرف مقابلش نگاه کند و هر چه دلش می‌خواهد بدون ملاحظه به زبان بیاورد. سن و سال یا قد و هیکل و یا حتی موقعیت اجتماعی هم به حالش فرق نمی‌کند، خیلی راحت با یک مشت حرف خاله زنکی چنان زمین‌گیر می‌شوی که دوست داری همان‌جا همه چیز تمام شود و تو نباشی، بعد از این همه هوچیگری این آدم خدانشناس!

با من باشد می‌گویم شغل اصلی‌اش این پشت میز نشستن و بله شما بفرمائید و قدم سرچشم ما گذاشتید و… نیست، شغل اصلی‌اش آبروی مومن را سر یک چشم به هم زدن ریختن است و پشت سر هم قسم دروغ خوردن با چاشنی تاکیدِ خودم دیدم!!!

از من گفتن، حالا شما بیا بگو او فلانی است و بهتر از او خدا نیافریده.

 

آبروی مومن سایه نوشت کنایه
8 نظر »

کجا برویم؟

ارسال شده در 26ام خرداد, 1398 توسط سایه در خاطره

اینجا گفته بودم که دریک پست جدا مفصل درباره‌اش می‌نویسم. مجرد که بودم همیشه در حال سفر کردن بودم. از این اردو به آن اردو. این دورهمی دوستانه و سفر تمام نشده برنامه‌ای می‌چیدیم برای سفر بعدی. اینکه کجا برویم؟ چند روزه باشد؟ خیلی وقت‌ها هم خانواده‌ها ساز مخالف می‌زدند و ما دست به دامان اردوهای جهادی یا بسیج یا اردوهای دانشجویی می ‌شدیم. خلاصه به هر ترفندی که بود شیرینی مسافرت دوستانه را نوش جان می‌کردیم.

خیلی از استانها را رفتیم. حتی بعضی از استان‌ها را دوبار یا بیشتر می‌رفتیم. خیلی خوش می‌گذشت. لذت می‌بردیم. از طبیعت‌های سبز یا کویری. از آب و هواهای مرطوب، گرم و خشک، سرد. از فرهنگ‌های مختف که هموطنان با آنها دنیایی متفاوت را ساخته بودند…

اما تمام این زیبایی‌ها را نه نوشتم و نه عکس گرفتم. همیشه دوست دارم دوباره بتوانم به تک تک جاهای که سفر کردم و حالا دست و پا شکسته از آنها می‌دانم سفر کنم. دوباره تمام تصاویر پاک شده و یا تار شده را در ذهنم باز سازی کنم. اگر این گوشی‌های اندورید زمان مجردی ما بود چی می‌شد؟

… برای اولین بار که قسمت شد و با مادرم راهی زیارت حرم امام حسین علیه السلام شدم از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. یکی از دوستانم با همان دست به دامان‌های که قبلا خدمتتان عرض شد با ما همراه شد. سفر خوبی بود. اما هیچ کدام اهل عکس گرفتن و یا نوشتن نبودیم. البته دفترچه‌ یادداشتی همراه داشتم که فقط به ثبت کردن نام مکان‌های که می‌رفتیم بسنده می‌کردم.

ناگفته نماند که هیئت استقبال کننده بعد از بازگشتمان از لحظه لحظه‌ی ورودمان عکس و فیلم گرفتند. حالا که عکس‌ها را نگاه می‌کنم انگار اسیر جنگ تحمیلی بوده‌ایم و از اسارت آزاد شده بودیم.

برای ماه عسلمان هم دوباره قسمت شد که به کربلا برویم. من مثل قبل، فقط در فکر زیارت یا خرید سوغات برای فامیل خودم و همسرم بودم. اصلا به فکر عکس یا نوشتن خاطره نبودم. اما شب آخر به سرمان زد که عکس یادگاری بگیریم یکی از عکاس‌های بین الحرمین با کلی آب و تاب عکسمان را گرفت و گفت نیم ساعت دیگر آمده می‌شود اما هنوز که هنوز است عکسی دست ما را نگرفته.

درست است که ما به فکر عکس نبودیم اما خداروشکر که استقبال کنندگان همیشه آماده بودند و دوباره لحظه‌ لحظه‌ی ورودمان را عکس گرفتند.

 

خاطره سایه نوشت سفر عکس
4 نظر »

یک یادداشت ساده

ارسال شده در 19ام خرداد, 1398 توسط سایه در انقلاب افراط ها و افریط ها

می‌شود داستان زندگی بعضی‌ها اشتباه نوشته شده باشد. مادرم می‌گوید اگر هم بی‌غلط باشد، شاید کسی از قصد نامه‌ی از پیش نوشته شده‌ی زندگی‌ات را عوض کرده باشد.

از حرف‌هایش اینطور فهمیدم که پدرش با آنها زندگی نمی‌کند، فقط گاه گداری برای گرفتن پول تو جیبی‌اش به خانه می‌آید. می‌گفت تکیه گاه مادرش هست و این را از خدا به همراهی که هر روز با بغض بدرقه‌ی راهش می‌کند می‌فهمد. از اینکه هر روز دست سپیده را در دستش می‌گذارد و می‌گوید مراقبش باش می‌فهمد. می‌گفت مادرم دوست ندارد من کار کنم. برای همین شب‌ها که به خاطر خستگی و درد پاهایم خواب به چشمانم نمی‌آید خودم را به خواب می‌زنم که او متوجه نشود.
تمام روز را به او فکر می‌کنم. سعی کردم تا با او حرف می‌زنم احساساتی نشوم. اشک نریزم. هر چند سخت بود برایم بزور لبخند زدن.
اسمش را که پرسیدم گفت برای چه می‌پرسی؟ نمی‌دانم از کجا شروع شد به خود که آمدم، دیدم مشغول صحبت با او هستم. امیر پسر 12 ساله‌ای که داشت درد زندگی‌اش را برای من می‌گفت. باد به غبغب انداخته بود و از خواهر و مادرش برایم می‌گفت: اینکه مثل مرد مراقبشان است. درست است که 12 سال بیشتر ندارد، سواد خواندن و نوشتن نمی‌داند، اما الفبای مردانگی را خوب می‌داند. اینکه درد خواهرش سپیده را می‌فهمد و یکی دوسال دیگر که اوستا شد نمی‌گذارد سپیده کار کند. مدام می‌گفت خودم به جهنم برای سپیده ناراحت هستم. دوست نداشت خواهرش در برابر دخترهای که از او گل می‌خرند تحقیر شود.
گفتم به جز سپیده بازهم خواهر داری؟
گفت: فرشته. نمی‌خواست بیشتر در مورد فرشته حرف بزند ناخن انگشت اشاره‌اش را شروع کرد به جویدن. کنجکاو شده بودم که فرشته کجاست؟
بغض کرد و گفت: نمی‌دانم!
نمی‌دانستم باید چه کار کنم. بطری آبی که همراهم بود به طرف او دراز کردم. گفت: «نه نمی‌خواهم من اصلا برای تو حرف می‌زنم که چه؟ تو چکار می‌توانی برای من بکنی؟ از طرف کجا آمده‌ای؟ بهزیستی؟»

راست می‌گفت من از طرف کجا رفته بودم؟ چرا با احساسات پاک او بازی کردم؟ مگر کار بهتری برایش سراغ داشتم؟ اصلا من اینجا چه کار می‌کنم. برای نوشتن یک یادداشت ساده داشتم غرور پسرکی که به دید خانواده و اطرافیانش مردی درد کشیده و زجر کشیده بود را با نگاه ترحم آمیزم له می‌کردم. با خودم گفتم آن همه موضوع برای نوشتن چرا من باید این را انتخاب کنم. دیشب تا نیمه‌های شب پای کلیپ‌های کودکان کار اشک ریختم، اما با اشک ریختن و احساس همدردی نمی‌توانیم آنها را درک کنیم.
گوشیم را از کیفم بیرون آوردم: بلند شد و گفت:« ها خبرنگاری؟ حالا می‌خواهی از من عکس بگیری؟»
گفتم نه امیر جان عکس نمی‌گیرم. نمی‌توانم این غرور و حسِ پاکِ مردانگی‌ات را در یک عکس جمع کنم.
از او خداحفظی کردم و تمام مسیر برگشت را به حرف‌هایش فکر کردم. می‌گفت:« زندگی خشن‌تر ازآن است که من بنشینم و کودکی کنم. من زود بزرگ شدم. مردی شدم. دل خوشی‌ام همین است که جایی من را بزرگ مرد کوچک خطاب کنند. بازیگوشی‌هایم را جا گذاشته‌ام در همان چهار پنج سالگی‌ام. می‌دانم یک روز بی‌حساب می‌شوم با دزد کودکی‌هایم».
شاید راضی نبود اما از نیمه‌های صحبتمان صدایش را ضبط کردم. حالا که دو سه ساعتی از آن می‌گذرد نشسته‌ام و دوباره گوش می‌کنم می‌گوید:« من بر خلاف مادرم فکر می‏‌کنم اگر کار وجود نداشت اصلاً زندگی کردن معنی نداشت. کار است که زندگی را به وجود می‌‏آورد، قبول دارم کار برایم زود است ». به اینجا که می‌رسد بغض می‌کند. آب دهانش را قورت می‌دهد و ادامه می‌دهد. «من از این سال‏های که گذشت چیزی از زندگی کردن نچشیدم به جز این که صبح زود از خواب ناز بیدار شدم و به دنبال رویایی گمشده‌‏ام از خانه بیرون زدم. من روز خود را به این امید شب می‌کنم که به خانه پولی آورده باشم.»
از او پرسیده‌ام ناراحت نیستی که باید کار کنی؟
با خنده می‌گوید: « همیشه از خودم این سوال را می‌پرسم که چرا باید کار کنم؟ در حالی‏که هم‌سن و سال‌هایم باید در کوچه و پارک‏‌ها در حال تفریح و سرگرمی باشند. در حال درس خواندن باشند. شاید این روزهایی که من کار می‏‌کنم دوباره بر‏گردد. شاید دوباره متولد شوم .»
نتوانستم همان‌جا جوابش را بدهم اما می‌نویسم امیرجان، این روزها برگشتنی نیست و زمان هم هیچ‌‏وقت به عقب برنمی‏‌گردد.

سایه نوشت: نوشتن از کودکان کار برایم سخت بود چون نمی‌توانستم حسی که آنها به زندگی دارند را درک کنم. دیدن فیلم‌های منتشر شده دراینترنت و شبکه‌های اجتماعی هم نمی‌توانست به من کمک بکند. برای همین تصمیم گرفتم با یکی از آنها از نزدیک صحبت کنم. تقریبا دو سه ساعتی در شهر گشتم تا امیر را دیدم. نام اصلیش امیر نبود…

روز جهانی مبارزه با کار کودک سایه نوشت کودکان کار
14 نظر »
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 38
«رَبِّ ابْنِ لى عِنْدَكَ بَیْتاً فِى الْجَنَّةِ»

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • دل نوشته
  • نهج البلاغه
  • معرفی کتاب
  • آه نوشته
  • جیز های فضای مجازی
  • انقلاب افراط ها و افریط ها
  • مثبت جمهوری اسلامی
  • شعر
  • خاطره
  • داستان
  • صحیفه سجادیه
  • معرفی فیلم

پیوندهای وبلاگ

  • یاس کبود
  • تسنیم
  • یار مهدی
  • پاییز
  • عصر غربت لاله‌ها
  • خط خطی های ذهن من
  • رشحه
  • چرند و پرند

آخرین مطالب

  • تلخ اما دوست داشتنی
  • "خامنئی"
  • زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • به زیبایی عقل و احساس
  • یک عاشقانه‌ی سیاسی
  • سانتاماریا
  • کتاب خاطرات مونس الدوله
  • ریاض هستم، یک پسر الجزایری
  • سلام به تویی که هرگز نیامدی!
  • مهد سلیمانی‌ها

آخرین نظرات

  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • منمد۶ در عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • ... در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • رشحه در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ...  
    • ...
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ریحانة الحسین(س)  
    • ریحانة الحسین (سلام الله علیها)
    • موسسه آموزش عالی حوزوی ریحانة النبی سلام الله علیها - اراک
    در عالم مجازی محضرخداست
  • مهیار  
    • رشحه
    در "خامنئی"

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس