همه همین هستیم. می آیم که مثلا زندگی کنیم. کودکیم، بزرگ میشویم. درس میخوانیم، کار میکنیم، ازدواج میکنیم، بچه میآوریم و بعد همهی ما مثل هم میمیریم. تمام میشویم. اطرافیانمان مثل همه باران اشک میریزند و دلشان بی تاب و دل تنگمان میشوند. خاک سرد است و چیزی نمیشود که مارا فراموش میکنند. خلاصه میشویم در پنجشنبهها که بیایند فاتحهای نثارمان کنند. خیلی دوستمان داشته باشند، یس و الرحمانی بخوانند. خاطرمان بیاندازه عزیز باشد خیراتی را هم چاشنی فاتحه و قرآنشان کنند. دفتر ما بسته میشود. خوبیمان را شاید جایی به یاد بیاورند و اگر بدی کرده باشیم هربار که دل طرف بگیرد آهی میکشد آنجا گُرز آتشی میشود بر سرمان.
این برای من و تو فقط نیست. برای همه هست حتی عزیزانمان. همه همین مسیر را داریم. چه مسیر تکراری!
اگر زندگی همین است، که نامش زندگی نیست مُردگی است، تمام شود بهتر است. چه رنجی است که باید بکشیم و چه جام زهری است که باید بنوشیم. اگر زندگی میکنیم که تمام شویم خوب است خودمان تمامش کنیم. مگر تهی مغز باشیم که عمری خون دل بخوریم و آخر هیچ چیز دستمان را نگیرد.
خالیام!
من تمام شدن را نمیخواهم! اگر بناست بمیرم همین جوانی بهترین زمان است، هنوز خودم را درگیر هیچ چیزی نکردهام.هنوز هم آنقدر روغنکاری نشدهام که رفتن برایم سخت باشد. نمیتوانم تصور کنم که روزی برسد که من جوان نباشم. عجوزهای پیر شده باشم که با عصا راه برود. روزها نگاهم را با سلام خورشید به در بدوزم که شاید روزی کسی سراغی از من بگیرد. نمیخواهم باشم زمانی که کسانی که دوستشان دارم نباشند.
چه سخت است نوشتن سهراب…
” دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم….”
اگر دنیا این است که باید بدویم تا زندگی کنیم، نمیخواهم. حالا باید برای نبودن با که بجنگم با دلی که میل به بودن دارد یا بجنگم با خدایی که من را آورده که باشم. بودنی که دستِ خودمان نبوده. آورده که هر موقع وقتش رسید ما را به تازیانه مرگ … چه میگویم به جنون رسیدهام. مرگ چه طعم تلخی دارد. چه آزار دهنده است به مرگ اندیشیدن. بهتر است بگویم با مرگ زندگی کردن. چرا باید مُرد؟ مُردن را چرا بعضی شیرین میدانند. چه مسالهی عجیبی است. بعضی مرگ برایشان مثل زندگیاست. مثل پری در آسمان به نسیمی خود را در آغوش فرشتهی مرگ میاندازند. اصلا زندگی میکنند که بمیرند. من چرا آماده نیستم. مرگ طعم شیرین عسل دارد یا طعم تلخ زهر ماری که زهرش کشنده است. این جمله را از همین حالا تا محرم خود ارباب باید تکرار کنم احلی من العسل.
نمی خواهم مثل همیشه بگویم که نمیفهمم نه برعکس میفهمم ولی رسیدن به چنین یقینی و چنین باوری جز جنون چه میتواند باشد. من دوست دارم که بمانم ماندنی ابدی این شاید ناچیز ترین خواستهی هر جوانی که نه بزرگترین خواسته اش باشد. چقدر خدا سخت میگیرد. عجب پازلی است زندگی که با مرگ کامل میشود. نه مرگ هم قطعهای عادی از این پازل است. تا نباشد زندگی معنا پیدا نمیکند. در مقابل زندگی هم تا مرگ نباشد معنی پیدا نمیکند.
سایه نوشت: وقتی دلت گرفته باشد خواب از سرت پریده باشد سهراب هم میشود حافظ. تفال زدن به سهراب چه شیرین است شاید همان احلی من العسل همین خط خطیهای ذهن سهراب باشد:
راهها منتظرند
تاتو…
هرکجا که بخواهی برسی
لحظه ها را دریاب پای در راه گذار …