عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن

  • خانه
  • « ای کاش...
  • شکر نعمت، نعمتت افزون کند... »

من و عشقم به تئاتر 2

ارسال شده در 13ام شهریور, 1397 توسط سایه در خاطره

بعد از اینکه استعدادم در بازیگری برای مدیر و معلم پرورشی رو شد. حالا نوبت این بود که من هم قیمتم را بالا ببرم. آنها دست نیاز به سمت من دراز کنند و من نازکنم. سال سوم راهنمایی تئاتر برایم مهم نبود. بود امّا خاطره‌ی سال دوم مانع از پیش قدمی‌ام می‌شد. به رتبه سوم در استان اکتفا کرده بودم. برای کارنامه‌ی بازیگری‌‍‌ام کم تجربه‌ای نبود. 

دنبال تجربه‌های جدید و امتیازات ویژه‌ای بودم. از یک طرف دوست داشتم همه‌ی ساعت‌ها زبان انگلیسی داشتم. با خانم پامس. همیشه فکر می‌کردم خارجی است. معلم ‌های وارداتی. برای من که ذهنی آنه گونه داشتم و زمان خودم را با زمان خاطرات مادرم یکی می‌کردم چیز غریبی نبود. اما از قضا همه‌ی جد و آبادش ساکن شهر خودمان بودند. این را یکی از بچه‌های کلاس گفت شناسنامه‌ی همه را داشت دقیقِ دقیق. 

از طرف دیگر فقط دوست داشتم خوش باشم. کلا کلاس ما الکی خوش‌های روزگار بودند. بچه‌های باحال و پر انرژی. یادش بخیر وسط حیاط مدرسه حلقه‌ی بیست نفره می‌زدیم.عمو زنجیر باف بازی می‌کردیم. یا ساعت‌های بیکاری وسطی بازی. حس خوبی داشت. دوست دارم دوباره می‌شد به همان دوران برگردم و بمانم. 

بالاترین معدل را کلاس ما داشت. این یک پوئن مثبت برای کلاس ما به حساب می‌آمد. به جز این ما دو نفر از پولدارترین بچه‌های شهر را در کلاس داشتیم. همیشه مدیر به کلاس ما که می‌رسید خوش‌اخلاقترین مدیر می‌شد. عصبانی هم می‌شد اما بروی خودش نمی‌آورد گاهی اوقات در کلاس ما لبخند ساختگی به لب داشت و خودِ این برای ما لذتی بی حد و اندازه داشت. خلاصه دلمان قرص بود هم به معدل و هم بهاره و زینت. بماند که من دومی را نداشتم اما هنرمند کلاس به حساب می‌آمدم. هنرمند ارزشی. با خون جگری هم که پارسال سر تئاتر خورده بودم به یک سطح قابل قبولی از شهرت هم دست پیدا کرده بودم. کمی هم خودم را تحویل بگیرم و بگویم که معلم پرورشی بی‌ذوقم می‌توانست به وسیله‌ی من خودی نشان بدهد. هر چه باشد همه‌ی فعالیت‌های فرهنگی مدرسه‌ی پای او حساب می‌شد.

من غرق در رویاهای خودم و تعریف جدیدی از موفقیت، سرم گرم زندگی‌ام بودم. که این بار معلم پرورشی دنبال من فرستاد و ازمن خواست که تئاتر امسال را هم من قبول کنم. علاوه برآن در گروه سرود هم باشم. سرم را به نشانه‌ی اینکه قبول می‌کنم تکان دادم. گفت: چرا به جای زبان یک مثقالی کله‌ی به این بزرگی را تکان می‌دهی؟ خوشحال نشدی؟

خودم را جمع و جور کردم و گفتم: نه خیلی هم خوشحال شدم خانم…

حس کردم خیلی کش‌دار و بی‌حال گفتم. انگار حروف قد کشیده بودند و دهان من گنجایش آنها را نداشت. گیر افتاده بودند بین زبان و لب و دندان‌هایم.

معلم پرورشی‌ام دوباره با همان نگاه‌های ترسناک که نه نیمه ترسناکش نگاهی به سر تاپای من کرد و گفت: خوبی؟ اگر نمی‌توانی تا بسپارم به کسی دیگر؟

حرفش بوتکی بود که محکم به سرم خورد گفتم نه هستم. بعد پشیمان شدم اما کاری بود که قبول کرده بود. نمایشنامه‌ای را آماده کردم  در مورد فلسطین. شعر کتاب دوم دبیرستان، زیتون جبران خلیل جبران را هم به پیشنهاد خواهرم برای اجرای آخر نمایش توسط خودم گذاشتم. همه چیز خوب بود با همان گروه پارسال کار کردم البته یکی دونفری حذف شدند. نقش برایشان نبود و به درد این کار ما نمی‌خوردند. همه چیز خوب بود. تمرین‌ها سر وقت انجام می‌شد. فقط مربی تئاتر نداشتیم. خودم و یکی دیگر از بچه‌ها بانک ایده بودیم. هر روز یک بازی سر بچه‌ها در می‌آوردیم. اما نتیجه خوب شد. و ما در مدارس شهرمون اول شدیم و راهی استانی شدیم هنوز مانده بود تا مسابقات استانی. در این بین به مناسبت دهه فجر جشن بزرگی بین مدارس استان برگزار شد. تئاتر با مدرسه ما شد. بعد اطلاع دادند که تعداد برنامه‌ها زیادند و ما زمان کمتری برای اجرای تئاتر داریم و بنا شد من فقط همان شعر جبران خلیلی جبران را اجراء کنم. روز جشن فرارسید. وقتی وارد سالن شدم. چشم‌هایم گرد شد. بدنم سرد شد. دو ردیف جلو همه مرد بودند. معلم پرورشی یکی دو قدم جلوتر از من راه می‌رفت خودم را به او رساندم و گفتم چرا مرد اینجاست؟ گفت: باید باشه و شروع کرد به سلام و احوال پرسی با یکی از آنها. من عقب‌تر ایستادم. تمام شد پرسیدم من باید جلوی اینها اجرا کنم؟ نگاهش تلخ و غضبناک شد گفت: چه اشکال داره ؟

گفتم من لباسام پوشیده نیست؟ من… گفت: دوباره بازی‌ات گرفته دختر؟ من چی؟

گفتم:ولی من نمی‌تونم لباسم مناسب نیست؟

با عصبانیت گفت: همه چیز خوبه؟ موهات که پیدا نیست؟

گفتم: خانم من بلوز شلوار جلو این همه مرد؟ حجابم چی میشه آخه؟

لبخندی زورکی مهمان چهره‌ی غضبناکش کرد که شاید بتواند دلِ من را به دست بیاورد گفت: حجابت خوبه دخترم؟ نترس!!!

هر موقع استرس داشتم پناه می‌بردم به دکمه مانتوام و شروع می‌کردم به بازی کردن با آن گفتم: خانم آخه من…

حرفم را نزده قیچی کرد و گفت: همیشه دردسری! اجرا می‌کنی بدون هیچ بهانه‌ای!

آب دهانم را قورت دادم و گفتم: نه خانم. زبانم نمی‌چرخید. حروف دوبار قد کشیده بودند. زبانم سنگین شده بود. چشم‌هایم همه را مَرد می‌دید.

هرچه اصرار می‌کرد فایده نداشت.گفت : دخترم مطمئن باش امتیاز بهترین نقش را به مدرسه‌ی ما می‌دهند. هدایای نفیس می‌دهند به برگزیده‌ها. دلم به حالش می‌سوخت. با این که دلخوشی از من نداشت ولی امسال خودش آمده بود سراغم. وقتی ناامید شد نشست لب پله‌، دستش را رو پیشانی‌اش گذاشت. جگرم کباب شده بود برایش. اما نمی‌توانستم راضی بشوم که با یک حجاب حداقلی جلو مردها تئاتر بازی کنم. اصلا یاد نگرفته بودم که خودم را به نمایش بگذارم. نوبت ما رد شد. نفس راحتی کشیدم. اما جرأت نداشتم نزدیک معلم پرورشی بشوم. هنوز که هنوز است وقتی او را می‌بینم از کار آن روزم خجالت می‌کشم. خجالت فقط برای اینکه حرفش را گوش نکردم. به قول خودش رو و آبرو زد و من سمج و یک دندنه حرفش را زمین گذاشتم. همیشه می‌گفت دختر به همه چیز کار داری؟ حرف هم حرف خودت باید باشد؟ هزار جور  ادا و اطوار هم داری؟ عمراً از این به بعد کار دستت بدهم. این حرفها همیشگی بود از همان سال اول راهنمایی ولی بازهم برای خیلی از کارها می‌فرستاد دنبالم. تا آخر آن روز با من حرف نزد. روز بدی بود. چند بار دیدم که از شدت عصبانیت از من و خصوصیات اخلاقیم برای سایر همکارانش می‌گفت. با آنها که صمیمی‌تر بود از عیب‌هایم هم می‌گفت. برای آنها که حجابشان را تاج بندگی می‌دانستند از حجابم و مقید بودن به آن می‌گفت. و با افتخار می‌گفت چون آقایون تشریف داشتند گفت حجابم خوب نیست برای همین اجرا نداشت. آنها به به و چه چهشان به آسمان  که نه تا سقف سالن بالا می‌رفت. با این که از کار آن روزم کمی ناراحتم‌ که چرا نتوانستم خواسته‌ی معلم پرورشی‌ام رابرآورده کنم متعجب می‌مانم از خودم و کارهایم که چطور توانستم تصمیم درستی بگیرم. باید اعتراف کنم که واقعا دوست داشتم که می‌شد من هم اجرا می‌کردم. وقتی بقیه‌ی کارها را دیدم مطمئن شدم که اجرای من برگزیده می‌شود. ‌ این حس دلم را قلقلک می‌داد. وسوسه می‌شدم و سعی می‌کردم خودم را راضی کنم اما هر بار سرم را تکان می‌دادم و با خودم می‌گفتم نه! 

با این حال خوشحالم شاید اگر آن روز راضی می‌شدم که با همان نیمچه حجابم بازی کنم کم‌کم، بود و نبود همان حجاب حداقلی  هم دیگر برایم مهم نبود.

سایه نوشت: خوشحالم که آنروز اجرا نداشتم. شاید اگر آنروز اعتقاداتم را زیر پا می‌گذاشتم حالا من هم شده بودم یکی از همین سلبریتی‌های حرف مُفت‌زن این‌روزها :)). شده بودم یکی از همین‌ها که چادر  را بازیچه‌ی دنیایشان و شهرتشان کرده‌اند و خیلی راحت در زندگی شخصیشان برائت از چادر را فریاد می‌زنند.

 

تئاتر جبران خلیل جبران حجاب فلسطین نمایشنامه چادر
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(6)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
6 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

نظر از: خادم المهدی [عضو] 
  • فاطمیه سرابله

5 stars

جالب بود…..

1397/06/15 @ 19:15

پاسخ از: سایه [عضو] 
  • چی شد طلبه شدم؟
  • سبک زندگی رضوی
  • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
  • وبلاگ من
  • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن

سایه
5 stars

تشکر :)

1397/06/15 @ 19:19

نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو] 
  • ₪ آموزش وبلاگ نویسی و پشتیبانی کوثر بلاگ ₪
  • فراخوان ها و مسابقات کوثر بلاگ

5 stars

با سلام و احترام
مطلب شما در قسمت مطالب منتخب درج گرديد.
موفق باشيد

1397/06/15 @ 15:47

پاسخ از: سایه [عضو] 
  • چی شد طلبه شدم؟
  • سبک زندگی رضوی
  • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
  • وبلاگ من
  • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن

سایه
5 stars

باسلام و احترام
تشکر از توجه شما

1397/06/15 @ 19:18

نظر از: السلام علیک یا امیرالمومنین [عضو] 
  • غزلهای عاشقی
  • راهیان نجف اشرف
  • سایدا

5 stars

احسنت.
مثل همیشه عالی بود

1397/06/13 @ 19:04

پاسخ از: سایه [عضو] 
  • چی شد طلبه شدم؟
  • سبک زندگی رضوی
  • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
  • وبلاگ من
  • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن

سایه
5 stars

مثل همیشه به من لطف داری خاتون بیات عزیز :)

1397/06/13 @ 23:00


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

«رَبِّ ابْنِ لى عِنْدَكَ بَیْتاً فِى الْجَنَّةِ»

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • دل نوشته
  • نهج البلاغه
  • معرفی کتاب
  • آه نوشته
  • جیز های فضای مجازی
  • انقلاب افراط ها و افریط ها
  • مثبت جمهوری اسلامی
  • شعر
  • خاطره
  • داستان
  • صحیفه سجادیه
  • معرفی فیلم

پیوندهای وبلاگ

  • یاس کبود
  • تسنیم
  • یار مهدی
  • پاییز
  • عصر غربت لاله‌ها
  • خط خطی های ذهن من
  • رشحه
  • چرند و پرند

آخرین مطالب

  • تلخ اما دوست داشتنی
  • "خامنئی"
  • زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • به زیبایی عقل و احساس
  • یک عاشقانه‌ی سیاسی
  • سانتاماریا
  • کتاب خاطرات مونس الدوله
  • ریاض هستم، یک پسر الجزایری
  • سلام به تویی که هرگز نیامدی!
  • مهد سلیمانی‌ها

آخرین نظرات

  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • منمد۶ در عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • ... در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • رشحه در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ...  
    • ...
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ریحانة الحسین(س)  
    • ریحانة الحسین (سلام الله علیها)
    • موسسه آموزش عالی حوزوی ریحانة النبی سلام الله علیها - اراک
    در عالم مجازی محضرخداست
  • مهیار  
    • رشحه
    در "خامنئی"

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس