من را باور کن...
بدون آنکه نظر من را بپرسد گفت: صد البته، درست میفرمایید. این ورپریده مقصر است. خورده شیشه دارد. میدانم که اگر لج کند کوتاه بیا نیست امّا این جا فرق میکند باید بفهمد که نمیشود روی حرف معلمش حرف بزند.رو کرد به من و ادامه داد که زبان درازی هم حد و اندازه دارد. یک کلمه بگو شکستم و تمام. جانت که بالا نمیآید. با چشم و ابرو هم به من میگفت که آبروی ریختهاش را با یک معذرت خواهی جمع کنم و بگویم غلط کردهام!
اما من نبودم. کار من نبود. بچهها شاهد بودند حالا مادرم چرا اصرار داشت که من بگویم غلط کردهام خدا میداند. همیشه همین طور است بقیه گند بالا میآورند و مادرم از دیوار بچههایش کوتاهتر نمیبیند. دست ما را میگیرد مثل این بازپرسها و جلوی بقیه از ما اعتراف میخواهد. اعتراف به چیزی باید بکنیم که خودمان هیچ وقت به خاطر سرزنشهایش جرات نکردهایم دست بزنیم. حالا امروز هم دست پاچه بلند شده آمده مدرسه که بگوید بچهام غلط کرده، نفهمیده. حالا که شما میگویید او شیشه شکسته پس شکسته!
برای هر اتفاقی پیاز داغش را زیاد میکند که یعنی من هم مثل شما از دست این بچه عاصی هستم خودم هم کلافه شدهام! با دستان خودش ما را سر میز محاکمه مینشاند. چنان آب در آسیاب معلم و مدیر شاکیام میریزد که کفه ترازوی حق به جانب بودن آنها بر منِ یکه و تنها برتری میکند. از من هم میخواهد که به دست و پای آنها بیفتم و بگویم ببخشید تا آنها برای کار اشتباهی که نکردهام منت سرم بگذارند و من را ببخشند.
همینکه معلمم از جایش بند شد که بدون توجه به من از کلاس بیرون برود و من و مادرم را به مدیر و قضاوتش در مورد من بسپارد، مادرم گفت خانم معلم یک لحظه صبر کنید و با کف دستش محکم به سرم کوبید که خب بگو چرا لال شدهای؟
از این صحنهی تکراری حالم بهم میخورد. جرأت ندارم به مادرم نگاه کنم. دستش را بگیرم. از زیر چشم با ترس به صورتش که پر از حس حقارت، خودکمبینی و یک دنیا حسرت به خاطر گذشتهای که آیندهای تلخ را برایش رقم زده است نگاه میکنم. چقدر این تصویر به آیندهی من نزدیک است. صورتِ امروزِ مادرم آیینهی فردای من است. انگار صورتم را در تنور کردهاند. حرارت و سرخیاش را حس میکنم. من را گیر انداختهاند. باید بگویم غلط کردم. ببخشید. دیگر از این غلطها نمیکنم. به جان مادرم هم قسم بخورم تا دلش را به دست آورم. آن هم برای چیزی که من فقط تماشاچی بودهام.
شاید شما هم در اطراف خودتان دیده باشید والدینی که خودشان را در میان افراد جامعه که از موقعیت خوبی برخوردار هستند کوچک و حقیر میبینند. به خیالشان قشر باسواد و تحصیل کردهی جامعه هر چه بگوید درست است وباید پذیرفته شود. اینها کسانی هستند که چوب بیتفاوتی والدینی را میخورند که برای آنها فرصت کافی نداشتهاند یا برایشان مهم نبوده که استعداد فرزندانشان کشف شود و در زندگی موفق شوند.
بسیاری از والدین عدم موفقیت و به نوعی شکستشان در زندگی را میخواهند با موفقیت فرزندانشان جبران کنند. دوست دارند اگر خودشان امکان تحصیل برایشان فراهم نبوده حالا به هر طریقی فرزندشان بهترین مدرسه، بهترین دانشگاه و در نهایت بهترین شغل را داشته باشد، آن هم در رشتهی مورد علاقهی پدر یا مادر!
اما در این میان هستند پدر و مادرانی که به علت دیده نشدن در خانواده نمیتوانند حتی به علاقههای هم که نتوانستند دست پیدا کنند، فکر کنند و حتی تصور کنند که فرزندشان شاید بتواند به آن چیزی که آنها دوست داشتند برسد. درس بخواند و در جامعه حرفی برای زدن داشته باشد. این والدین دچار خود کم بینی هستند که نه تنها خودشان اعتماد بنفس ندارند که حقارت و خود کم بینی و عدم اعتماد بنفس را هم در وجود فرزندشان پایه گذاری می کنند و مانع از بروز استعدادهای آنها میشوند. علاوه بر کور کردن ذوق و استعداد در بسیاری از مواقع به علت عدم توانایی در دفاع از خودشان موجب سرخوردگی فرزندان هم میشوند.
این والدین معمولا فرزندان خودشان راتحسین نمیکنند و موفقیت آنها را یا نمیبینند یا ناچیز میدانند، در حالی که در تربیت فرزند به بالا بردن عزت نفس تاکید بسیاری شده است و توصیه شده بر چشم پوشی بر خطایی آنها. امام سجاد علیه السلام در دعای 25، صحیفهی سجادیه می فرمایند: وَ اَعِنّی عَلی تَربِیَتِهِم وَ تَأدیبِهِم وَ بِرِّهِم…«خدایا مرا در تربیت و ادب آنها و نیکویی و احسان در حقشان یاری فرما… » آیا بزرگ شمردن فرزند، تحسین و نادیده گرفتن خطاها و اشتباهات آنها جز نیکویی و احسان در حق فرزندان است…
سایه نوشت: چهار سال پیش به عنوان مربی حلقههای صالحین با یک گروه از نوجوانان دوست داشتنی هفتهای دو ساعت از همه چیز میگفتیم. مورد اعتمادشان بودم برای من از خودشان و خانواده و مشکلاتشان میگفتند.. اینهم داستان تلخ و زجر آور یکی از آنها بود. همیشه دوست داشت برای یک بار هم که شده مادرش او را باور می کرد :/
نظر از: Mim.Es [عضو]
پاسخ از: سایه [عضو]
تعجب نکن!
متاسفانه اعتماد بنفس بچههای این مادرا خیلی کمه و هیچ وقت در خودشون نمیبینن که بتونن در یک کاری موفق بشن :/
همین دختر جلوی مادرش هیچکاری نمیتونست انجام بده اما هر موقع در جمع دوستاش یا همین کلاس من بود دختر موفق و سرحالی بود.
خیلی دوست دارم میشد دوباره ببینمش.
نظر از: تســـنیم [عضو]
سلام
خیلی مفید بود مطلبت ، ببرم واسه مادرم بخونم هر چند دیگه فایده نداره…
یعنی خدا می بخشه معلم سال دوم دبستان من را ؟
پاسخ از: سایه [عضو]
سلام تسنیم جان
ممنونم. چی بگم. از این معلما متاسفانه زیاده :/ بگم ببخش تا خدا ببخشه اما خدا همچین معلمای رو نمیبخشه :)
منم از این دست معلما کم نداشتم اما خداروشکر مادرم هیچ وقت پشتم رو خالی نکرد. باورت نمیشه من چقد از معلم سال سومم بدم میاد و هنوز نتونستم ببخشمش. یه خاطره ی خوش ازش ندارم :)))
نظر از: ریاحی [عضو]
پاسخ از: سایه [عضو]
سلام حدیث جان. ممنونم :)
بله متاسفانه پدر و مادرا مدلای مختلفی دارن :/
فرم در حال بارگذاری ...