دیدنت فوت و فن خودش را میخواهد. دلم غش میرود برای دیدنت، برای دوست داشتنت. میبینمت اما چه ناغافل رد میشوم از تو و خودم. تورا ندید میگیرم و راهم را ادامه میدهم. همه را خوب به یاد دارم جز تو. بین خودمان باشد بیماری نادریست، دوست داشتنت که آغشته به فراموشیهای گاه و بی گاه من است. میترسم از روزی که دیر شده باشد. فاصلهها حرف اول را بزنند. زبانشان دراز شده باشد. من مانده باشم و یک همیشهی تلخ. دیر شده باشد که حتی من لعنت بفرستم به آلزایمر که چه آسان معشوقهام را از من گرفت.
موضوع: "دل نوشته"
سایه توی کلهات فرو کن همیشه آن چیزی که تو میخواهی نمیشود.لطفا کمی بزرگ شو!
خودت را با دستبندهای چوبی و مهرهای، همان گوگولیجات دخترانه سرگرم نکن!
در و دیوار کتابخانهات را با عکسهای رنگی رنگی شلوغ نکن!
اینهمه گیر رنگها و ستهای الکی نباش!
دختر، دنیا سختتر، ضمختتر، خشنتر، جیغتر، بیرحمتر، سردتر از آن چیزیاست که میبینی.
خودت را سرگرم میکنی، غرق میشوی در دریایی که سراب بوده. مغلوب خوبیهای میشوی که خوب نبودهاند!
سایه نوشت: خدایا!
« در خطاب تو انگشتهای من ازهوش رفتند.»
یواشکی مینویسم: خدایا بدون تو «دنیا جهنمه محضه، بی تو چه باکم از مردن،نفس فرو بردن عذاب هرلحظه….»
سعی کنیم زندگی مدادی داشته باشیم. تا با مرور قاب خاطرات، آنهایی که آزارمان میدهند را به راحتی با پاکن نیست کنیم. زندگیها خودکاری که باشد اشتباهات و خاطرات بد همیشگی است حتی اگر با غلطگیر حذفشان کنیم.بازهم جلو چشمانمان هستند. زندگی خودکاری دل را سنگ میکند. ریشهی خوبی ها و بدیها را در هم میپیچاند. خوبِ خوبی نمیتوانی باشی. زندگیات خودکاری که باشد غرور تمام وجودت را بر میدارد. فکر میکنی همیشه هستی. در خواب غفلت میمانی. وقتی بیدار میشوی جوهر وجودت تمام شده و یک پوستهی تو خالی بدرد نخور از تو مانده است. اما در زندگی مدادی میدانی با هرکلمه که مینویسی به تمام شدن نزدیکتر میشوی، پس مراقبی که چه مینویسی. قدر خودت را بهتر میدانی. بدیهایت را سعی میکنی برطرف کنی. هرروز سعی میکنی خوبیهایت بچربد به بدیهایت. ازهمهمهمتر مهربانیهایت را روی دلت تلنبار نمیکنی اما حراجشان هم نمیکنی. چون میدانی مهمی و باید خوب، خوبیهایت و مهربانیهایت را خرج کنی.
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یکسر مهربانی دردسر بی ….
سایه نوشت: قدر خودتون رو بدونید/ والسلام :)
وجب به وجب دلتنگیهایم
معطر به یاد توست….
سایه نوشت:
!How impatiently I want you
…..محرم، سیاه پوش داغی سترگ، از راه می رسد، داغی مثل آه بلند فرات و گلوی سوخته خورشید، مثل مجمر چشم هایی نگران و عطش هایی سربریده.
مثل آتش گرفتار در خیمههای نیمه سوخته.
مثل آهی به وسعت همیشهی تاریخ و اشک جاری بر گونهی دختران و زنان کربلا.
مثل آغوش مادری در حسرت کودک ششماههاش.مثل وداع غم انگیز دختری با پدرش. محرم آمد با بانگ محزون مهلا مهلا ، آمد با بوسهی خواهر بر رگهای بریده.
محرم رسید با همان داغهای طاقت فرسایش.رسید تا گوشها شنواتر و دیدهها بیناتر و دلها آمادهتر از قبل لبیک گویی هل من ناصر ینصرنی امامشان باشند.
محرم رسید تا راه گم نشود. محرم مسیر معراج است.روضههایش غزلی است تا تمام سلولهای احساس را پر کند، زنده کند، دل جانی تازه بگیرد و محکم تر از همیشه قدم بردارد. محرم رسید تا خورشید احلی من العسلش بتابد و تاریکیهای را محو کند. آمد تا مارایت الا جمیلش، زشتیها و تلخیهای یک ساله تلنبار شده بر دیدهها را بشوید. آمد که دوباره بچشاند طعم زیبایی با امام بودن را. محرم آمد و خواهد آمد. میآید هرسال گرمتر از سالهای گذشته. آتشی در دلها به پا میکند. میسوزاند تا پاک شویم. محرم میآید و بهتر از قبل به جانها مینشیند.