یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. دختری بود به نام سایه که دروبلاگستانی روزگار میگذراند. این وبلاگستان برایش سرزمین رویایی بود که با هیچ کجای مجاز آباد برابری نمیکرد. در آنجا دنیایی داشت پروانهای و رویایی. روزها صبح خروس خوان کلیک میکرد و وارد سرزمین رویاییش میشد. یک روز از همین روزها که داشت با لباس گلدار همیشهگیاش قدم بر چشمان مجاز میگذاشت و از ذهن پریشانش واژه میچید. که با واژهها پذیرایی دوستان باشد.
شد آنچه که نباید میشد. تصمیم گرفت که نباشد. چنین شد که او بقچهی دلتنگیها و خاطراتش را بست و رفت. اما از قضای روزگار دوستانی داشت در وبلاگستان که همه از محبت و مهربانی قابل قیاس با هیچ احدالناسی نبودند و نخواهند بود. همهی این دوستان به یک طرف و رفیق شفیق سریشی هم یک طرف.
سایه مانده بود دلِ خودش را بدست آورد یا دلِ دوستان را. این شد که پا گذاشت روی دلِ خودش و به خانهاش برگشت.
سایه نوشت: من اومدم :)