سلام حاج قاسم!
جمعه صبح، ما تصویر رویاهایمان را در خواب میکشیدیم؛ خوابی گرم، که در هوایش زندگیمان آب میشد*، رود میشد، جاری میشد. خوابی که لطیف بود. نرم بود. پروانه بود اما یک باره پر کشید و رفت. همین که تمام شد، ما هم تمام شدیم.
قصهی صبح روز جمعهی ما رنگ غروب بود. رنگ خون! هنوز پردهی خواب را از چشمانمان کنار نزده بودیم که این جمله آسمان چشمها را بارانی کرد: حاج قاسم شهید شد…
چه بیتفاوت درخواب بودیم فراموش کرده بودیم که چون تویی همیشه بیدار است.
حالا مات تصویری هستیم که رگهایش در ابدیت میتپد. محو لبخند و نگاهی هستیم که در تار و پود همهی ما ریشه میدواند.
سلام حاج قاسم!
دیروز همان یکی دو ساعت اول رویاهایمان را پر پر دیدیم! داشتیم خفه میشدیم که روضهی عباس آراممان کرد. کم کم گرمی خونت را در رگهایمان حس کردیم. گم شده بودیم در خودمان به یکباره با تو پیدا شدیم. خواب بودیم و بیدار شدیم. به خود که آمدیم دیدیم دلهایمان به دنبالت نمیآیند؛ میدوند …
چه جوششی دارد خونِ تو، ایران را زنده کرده است…
* برگرفته از شعر یادبود سهراب