خودت هستی و خودت
دوست داری که باشد. اما نبودنش هم، آزارت نمیدهد. با این حال گاهی حیات خلوت دلت را آب و جارو میکنی. حصیری پهن میکنی. نان سنگک گرم با چای تازه دم قند پهلو در استکانهای کمر باریک میریزی. منتظرش میمانی.
خودت را میآرایی. حرفهایت را سبک سنگین میکنی. لبخندت را که کنج لبانت نشسته پنهان میکنی. غافل از اینکه چشمانت تمام لبخندهایت را فریاد میزند.موهای خیالت را تا کمر میبافی. اما او که باید نمیآید. مثل همیشه خسته میشوی. مینویسی من مبتلاترینم به خود!
جناب چشمهایت رد خیال بافیهایت را میگیرد. دوباره به او میرسد. نمنم باران هم خلوت تو را با او عاشقانهتر میکند. مینویسی امروز خستهام بیا. میدانی اعتنا نمیکند. از عشقت به او فریاد میزنی. از حسی که نسبت به او داری مینویسی. اما مثل همیشه بیاعتنا به تو ایستاده در گوشهی خیالت. مینویسی بیا.
نرمی دستانش را دوست داری. حلاوت و تازگی نگاهش را. به تو که خیره میشود بند بندِ دلت آب میشود. قهرش را تاب نمیآوری. خسته میشوی. فکرت به سمت رمالها میرود. درست است فقط یک طلسم میتواند تو را از او و او را از تو بگیرد. یک جادو!
باید یک کاسه آب برداری چهارقل بخوانی و چهار گوشهی دلت بریزی. یا آیتالکرسی بخوانی و فوت کنی همه جای دلت را. اصلا بلندشو اسفندی دود کن. چشم حسود و ناپاک را از خودت دور کن. مگر میشود او با تو قهر باشد. خب خودت هستی و خودت!
خسته میشوی. مینویسی این من، مثل همیشه نمیتواند خودش را بنویسد! با خودش غریبهتر از آن است که خودش را مشق کند!
برگه را مچاله میکنی. چشمهایت را میبندی. دراز میکشی. پاهایت را روی هم میاندازی و آه می کشی!
عَجِبتُ لِمَن یَجهَلُ نَفسَهُ کَیفَ یَعرِفُ رَبَّهُ؟!
نظر از: نردبانی تا بهشت [عضو]
سایه جان چه زیبا نوشتی
پاسخ از: سایه [عضو]
ممنونم یاس عزیز
زیبا میبینید :)
فرم در حال بارگذاری ...