به نام من به کام دیگری
قبلا هم دعوت شده بودم برای سخنرانی اما این بار مدلش فرق میکرد. البته فکر نکنید که من خیلی سخنران هستم نه اصلا! از درد بی کسی مجبور میشوند من را دعوت کنند. نمیگویند اما من از چشم هایشان میخوانم. سواد هر چیزی را که نداشته باشم سواد چشمها را خوب میدانم.
جان شیرینم برایتان بگوید که چند روز پیش به اصرار قبول کردم که در محفلی حضور بهم رسانده و لالایی بخوانم برای مستمعینی که بدنبال وقتی برای استراحت میگردند. از طرف مرکز مربوطه تماس گرفتند که دعوت نامهی شما فلان مرکز است و اگر زحمت نیست خودتان تحویل بگیرید. برای من که قبلا با یک تماس تلفنی باواسطه یا بی واسطه دعوت می شدم حالا بماند که قبول می کردم یا نه! این بار دعوتنامه در کار بود. ته دلم قندی آب شد گوشه لبم لبخندی نشست و خلاصه…
تماس گرفتم و سراغی ازدعوت نامه گرفتم. گفتند دعوت نامه هست اما برای شما نیست! از قضا تشابه اسمی پیش آمده بود و من به داستان واقف بودم و آنها نه! البته من هم اصراری نکردم . مشغول کار شدم. از مرکز مربوطه تماس گرفتند که دعوت نامه را تحویل گرفتید یا نه؟
داستان را که برایشان تعریف کردم گفتند ما که اصلا فلانی را دعوت نکردهایم این برنامه ویژهی این گروه خاص است که شامل حال فلانی نمیشود. اما مهم این بود که فلانی با تمام اعتماد به سقفی که داشت خودش را دعوت شده میدانست.
شرط ورود به جلسه داشتن کارت دعوت بود و حالا من که مثلا مهمان نیمچه ویژهی برنامه بودم دعوت نامهای نداشتم.نه آنها من را میشناختند و نه من آنها را. قرار شد من بدون دعوت نامه بروم و خودم را معرفی کنم.
روز موعود که فردای همین امروز می شد رسید. هیچ کس که من را نمیشناخت خودم را هم معرفی کردم اما کسی نشناخت. کمی نشستم دیدم فایده ندارد. گفتم شاید یادشان از من رفته برای همین با مسئول مربوطه تماس گرفتمکه من فلان جا نشستهام.
منتظر بودم تا نوبت به ارائه بحث من برسد که درواقع برنامهی اصلی به حساب میآمد. که دیدم به به فلانی با کارت دعوت من خیلی راحت وارد شد. لبخندزنان و خرسند از اینکه توانسته بود در برنامه شرکت کند خودش را به ردیف آخر رساند و نشست. ته دلم گفتم کارت دعوت غصبی هم این همه لبخند دارد. خلاصه با اینکه در برنامه متوجه شد که داستان از چه قرار بوده اما خداروشکر رو که نیست همان داستان سنگ پا و این صحبت ها اصلا بروی مبارکشان نیاوردند…
سایه نوشت: به شدت واقعی بود :))
نظر از: عابدی [عضو]
پاسخ از: سایه [عضو]
سلامت باشید
حتما میام وبلاگتون :)
آخی
حس بدیه ها
پاسخ از: سایه [عضو]
خیلی :/
وای این که همش شد دعوت نامه و سخنران(همش دو تا لغت)
اگه تو سخنرانیت هم اینطوری حرف بزنی
دیگه حله ماجرا:))
پاسخ از: سایه [عضو]
چرا واااای :/
به این خوشگلی :))) کلی سلیقه به خرج دادم که با همین دوتا کلمه نوشتم :)
پاسخ از: سایه [عضو]
سلام گذر عزیزم :)
گفتم بزار دلش خوش باشه ;-)
همین جوریم عادی عادی :)) نه خیلی هم میایی :/
خودمم کشته این اعتماد به عرشش :)))
نظر از: Mim.Es [عضو]
پاسخ از: سایه [عضو]
چرا سخنرانی کردم… هرچند دوس ندارم… البته سخنرانی مذهبی نبودا :)
نه من نمیزارم خوابشون ببره. کلی میخندونمشون :)
تا هم ببینم دارن میخوابن بشین پاشو راه میندازم که خواب از سرشون بپره ;-)
………
ممنونم یار مهدی جان از دعای خوبت
نظر از: تســـنیم [عضو]
سلام
وسطااااای کار فهمیدم خواب دیدی ! :)))))))))
کلی بلند بلند خندیدم ….
پاسخ از: سایه [عضو]
ای جانم از کجا میگی خواب بوده :)
تسنیم جاااان الهی همیشه بخندی گلم ولی این واقعی واقعی بودا نوشتم که به شدت واقعیه ;-)))
پاسخ از: تســـنیم [عضو]
جدی ؟؟؟؟؟؟
چقدر بد …. من بودم حسابی حالم گرفته می شد ….
آخه ی ذره حرص درآر بود ، فکر کردم خواب دیدی!!!
پاسخ از: سایه [عضو]
جدی جدی :)
از یه ذره بیشتر تسنیم جون :))))
فرم در حال بارگذاری ...
موفق باشی
وبلاگ ما http://ivan.kowsarblog.ir/