دیگر این پنجره بگشایی که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ….
آری، این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پسِ این پردهی تار….
*هوشنگ ابتهاج
دیگر این پنجره بگشایی که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ….
آری، این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پسِ این پردهی تار….
*هوشنگ ابتهاج
طلبه که شدیم، گمان میکردیم شاید بعد از چند سال درس خواندن و دود چراغخوردن، بتوانیم مبلغ این راه شویم. اما همان ابتدا، همین که رسالت طلبگی را پذیرفتیم باید به خاطر این تصمیم بزرگ به اطرافیان جواب پس میدادیم غافل از این که همین سوال و جوابها، اولین گامهای تبلیغ راه روشنی بود که در پیش داشتیم.
-چی شد طلبه شدی؟
-دانشگاه قبول نشدی که رفتی حوزه؟
-پدرت روحانیه؟
-راستی اگه منم بخوام بیام حوزه درس بخونم چه جوریه؟!
حتما شما هم با واکنشهای سرشار از تعجب، پرسش، یا حتی اعتراض خانواده و دوستان نسبت به طلبه بودن خود مواجه شدهاید. همکلاسیهای قدیمی که انتظار داشتند امروز شما را در قامت یک خانم مهندس یا دکتر ببینند، خانمهای مسجدی که از خوشرویی شما با کودکان بازیگوش تعجب میکنند و از خانمهای مذهبی جز روی گرفته و سگرمههای در هم چیزی ندیدهاند. دختر جوان امروزی که یک نیمروز در کوپه قطار همسفرش بودید و سفره دلتان را برای هم باز کردید، وقت خداحافظی با شنیدن طلبه بودن شما، از تعجب، خشکش زده و با هول و ولا زلف پریشانش را زیر روسری مخفی کرده؛ آنهایی که در فضای مجازی با جستجوی اسم و رسم طلبگی به صفحه شما رسیدهاند و با گپ و گفتی مجازی دو دنیای متفاوت را به هم پیوند زدهاند. اینها همه تجارب تبلیغی و فرصتهای ارزشمندی است که با قدم گذاشتن در حوزه علمیه به ما روی میآورند. چه بسیار افرادی که چند خط صحبت دوستانه شما، مسیر زندگیشان را چرخانده باشد همین اطراف، به یکی از همین حوزههای علمیه سراسر کشور…
راستی، شما خودتان طلبه شدنتان را مدیون کدام دوست و فامیل هستید؟ چه کسی برای اولین بار شما را با فضای حوزه آشنا کرد و چگونه به این خانواده بزرگ پیوستید؟ ماجرای طلبه شدنتان را با هشتگ #چی_شد_طلبه_شدم در شبکه و با کلید واژه چی شد طلبه شدم در کوثر بلاگ منتشر کنید. از بهترین روایتها با تقدیم هدایایی تقدیر خواهد شد.
روزی او مینوشت، من میخواندم
و امروز من مینویسم و او میخواند
اما نوشتن او کجا و نوشتن من کجا
او را باید خدای نوشتن بخوانم…
با خودم گفتم همیشه راهی وجود دارد. نباید «بنشینم و صبر پیش گیرم». این وبلاگ هم، وبلاگ گروهی است. تازه بزرگترین وبلاگ گروهی!!! یعنی همهی طلبهها در این وبلاگ سهیم هستند من باید به آنها بگویم« از صحن خانه تا به لب بام از آن من، ازبام خانه تا به ثریا از آن تو». من کوچکترین کار را انجام میدهم و زیبا نوشتههای آنها در وبلاگ بارگزاری میکنم و « سهمم چه تلخ از این ارثِ بیحساب! ».
خواستم گلایه کنم از شما اما با خودم گفتم« جای گلایه نیست که این رسم دلبری ست». بندگان خدا از کجا بدانند که بعد در جواب نگویند« خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن».
چطور بگویم و از کجا آغاز کنم. خوبست از زبان خود وبلاگ بگویم که همیشه زیر گوش من میخواند:« دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد» و هر بار من قصهای میبافم و با نگاه معنا دار او که یعنی جمع کن این قصّهی بیمزّهی وصل و جداییها را مواجه میشوم.
خلاصه بگویم چند روز پیش یکی از دوستانم که مبلغ در دانشگاه و دبیرستان بود گفت ای کاش جایی بود که طلبهها از تجربههای شیرین دوران طلبگی خود یا از قصه چگونه طلبه شدنشان میگفتند و مینوشتند. تا دیگران هم بخوانند و تشویق شوند برای آمدن به حوزه!!!
از آن روز همینطور مانده بودم که با شما این را در میان بگذارم یا نه! تا اینکه دل به دریا زدم….
ما که وبلاگی داریم با عنوان#چی_شد_طلبه_شدم پس چرا هنوز این خلا احساس میشود! دوباره رسیدم به حرف خود وبلاگ که « دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد » البته نه به این غلظت!
دوستانه بگویم این وبلاگ جا برای تک تک قصههای طلبه شدنتان و خاطرات تبلیغتان دارد. پس بسم الله بگویید و شروع به نوشتن کنید. زیبا نوشتههای خودتان را هم به هشتگ #چی_شد_طلبه_شدم زینت دهید و در شبکه منتشر کنید. تا همانها را در وبلاگ بارگزاری کنیم. شاید قصهی شما راهگشا و کمکی باشد به تصمیم نوجوان و جوانی که در آمدن به حوزه تردید دارد. یا قصهی شما جرقهای باشد برای روشن شدن حس معنوی در زندگی یک نفر. این را هم بگویم که با خواندن مطالب وبلاگ، من یکی که حریص شدهام به دانستن قصهی طلبگی تک تک شما. میشد این حرفها بین من و شما نباشد و منتظر بمانیم تا فرخوانی اعلام شود و ما شروع کنیم به نوشتن. اما به نظر من بگذاریم فراخوان #چی_شد_طلبه_شدن بماند برای طلبههای جدیدالورود. که من آنها را طلبه اولیهای گام دوم انقلاب میخوانم.
#سایه_نوشت: حرف من با شما و قصههای چه شد طلبه شدنتان این است « اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من، دل من داند و من دانم و دل داند و من»
این هم آدرس وبلاگ :
فکر می کنید جسمتان جوانتر است یا روحتان. به نظر من باید هر چه از سنمان میگذرد روحمان جوانتر بشود و جسممان پیرتر!
اما گاهی در مورد خودم قضیه برعکس میشود یعنی جسمم را جوانتر میبینم. یا کلا آثار جوانی را در خودم نمیبینم. دقیقا مثل همین چند روز که گذشت. حس میکردم صدای روحم درد دارد. سر و صورتش چروکیده شده بود. موهایش سفید و دستهایش لرزان.
دل و دماغ هیچ کاری را نداشت، هیچ! هرچه تلاش میکردم که دستش را بگیرم فایده نداشت.. نازش را میکشیدم که تو همه من هستی! تو که از پا در بیایی چیزی و کسی به نام من نمیماند!!!
گوشش بدهکار حرفهای من نبود… گفتم همه چیز دنیا برعکس شده است. تو باید لباس شوق و امید به زندگی را به من بپوشانی! یعنی من نمیتوانم حریف این بی تفاوتیهای چند روزهات بشوم.
از سکوتش بهم ریختم و صدایم را بالا بردم که به « لَقَد خلقنا اِلانسانَ فی کَبَد » ایمان نداری؟ سرش را روی شانهام گذاشت و شروع کرد به گریه کردن.
با همان صدای پردردش گفت: ایمان دارم «من ولی تمام استخوان بودنم درد می کند!».*
سایه نوشت: روحمان در حال حاضر درنوبتِ عملِ جوان سازی به سر میبرد :)) به نظرتون عمل زیبایی هم انجام بده :)))
*قیصر امین پور