همین که بچه مهندس شروع میشد، کور میشدم از بس که گریه میکردم.یادم نمیرود مامان صدیقهی دوست داشتنی که مُرد، چنان به پهنای صورت اشک میریختم و های های گریه میکردم که شانههایم تکان میخورد. برایم فرق نمیکرد کجا باشم خانهی خودم یا مهمانی. بگذریم.… بیشتر »