قابِ خاطراتِ کودکیش
چشمانش را بست خودش را میان باغِ خانهی هوشنگِ خان دید. باغی که قابِ خاطراتِ کودکیش است. باغی که هر روز صبح در آن به دنیا سلام میکرد و هنوز آب به دست و صورتش نزده باید کفشهای بچههای هوشنگ خان را جفت میکرد. حرفها و بد و بیراه آنها را تحمل میکرد. هر روز غرولند میکردند به جان هوشنگ خان که ما نمیخواهیم سوارکاری، نقاشی، موسیقی و…یاد بگیریم. زیر لب هزار فحش آبدار نثار پدر خوش خیالشان میکردند. او میشنید و محرم راز این مفت خورهای نالایق بود که کلاس رفتن و نرفتنشان در یک عرض بود.
آرزو داشت که او هم به اندازهی این بچهها دستش به دهانش میرسید و میتوانست تک تک این کلاسها را شرکت کند. هرچند او شده بود مثالی آماده و نوک زبان هوشنگ خان که ببینید فلانی پسرِ باغبانِ من، مثلِ بلبل انگلیسی حرف میزند. علاقهی زیادی به زبان داشت مهمانهای فرنگی هوشنگ خان که میآمدند فقط کارش چایی ریختن و قلیون چاق کردن برای آنها نبود حواسش را جمع میکرد که ببیند چه میگویند کم کم شد مترجم هوشنگ خان!
استعداد خوبی داشت. همیشه شکوفا شدن تک تک استعدادهای خودش را مدیون باغِ خانهی هوشنگ خان میداند. این باغ را بهشت زمین میدانست. وقتی کمی از صبح میگذشت و خورشید توی آسمان بالا میآمد با اولین اشعههای آفتاب، اتاقِ کوچک او که به موازاتِ اتاقِ استراحتِ مهمانهای ویژهی هوشنگ خان بود، پر از لکههای رنگی نور میشد؛ لکه هایی که کمکم تا انتهای دیوارهای پر از طاقچه بالا میرفتند. لکههای که روزهای ابری و گرفتهی زمستان دلتنگشان میشد.
با اینکه گاهی ته دلش آرزو داشت که ای کاش او هم یکی از پسرهای بی عرضهی هوشنگ خان بود اما بیشتر اوقات از اینکه پسرِ باغبان این خانه است احساس خوشبختی میکرد. اینکه او در قلبِ این خانهی بزرگ عمر خود را میگذراند. حیاطِ پر از گل و گیاه را، قلبِ خانه میدانست. حیاطی که آن قدر بزرگ و سرسبز بود که حکم یک باغ را داشت. حیاطی که از هر طرف نگاه میکردی و چشم میانداختی فقط درخت، گُل و سبزه و چمن میدیدی. اتاقهای ریز و درشت دورتادور حیاط چیده شده بودند. که هر کدام از اتاقها زیباتر از دیگری به چشم میخورد.
اما حیف که گمشدهی این باغ مهربانی بود. چنان که گاهی سردی و بیمهری هوشنگ خان و ایل و تبارش بر گرمی باغ غلبه میکرد. با این حال هنوز هم مثل بچهگیهایش دوست دارد که هر غروب رویِ تختِ قدیمی تویِ باغ روبروی حوضِ سنتی که با گلدانهای دوست داشتنی تزیین شده است، کنارِ باغچهی پر از گلهای همیشه بهار، بنشیند و چای بنوشد و تصنیفی از شعرهایِ زیبایِ حافظ را به جانش تزریق کند. صحنهای که هیچ وقت در این باغ دیده نشد!!!
فرم در حال بارگذاری ...