من و اولین روزه هایم
اولین خاطرات روزه داری من چیزی خاصی ندارد. جز اینکه من هی روزه میگرفتم و بعد با دیدن یک خوراکی خوشمزه همچون یک ماشین بدون ترمز و افسار گسیخته به سمتش حمله ور میشدم و با اندکی عذاب وجدان می خوردم تا سیر میشدم. اصلا هم حالیم نبود که بعد باید همهی این روزهها را قضا کنم. حالا این روزهای بلند و روزه اولیها را که میبینم از خودم خجالت میکشم که از روزهای کوتاه زمستان برای خودم غول ساخته بودم. سی روز ماه رمضان برای من حکم سی سال را داشت. امّا با این وجود ماه مبارک را دوست داشتم. البته همیشه گفتهام که من از زیر 12 سالگیام خالی الذهن هستم. انگار عمدا کسی پاک کن برداشته و تمام خاطراتم را پاک کرده. تمامِ که نه یک چیزهای کم رنگی یادم میآید. بعضیهایش هم دیگران که تعریف میکنند من خودم تصویر ذهنی میسازم. طوری که باورم میشود، این بوده و ساخته ی ذهن من نیست. خلاصه اینکه از سحرها هم دقیق نمیدانم این ها بودهاند یانه ولی از تعریف همه اعضای خانواده به یقین رسیدهام که خاطرهای که مینویسم اتفاق افتاده. حال و هوای سحرهای خانه ی ما دلچسب و شیرین بود. البته سختی دلکندن از رختخواب در سرمای زمستان دلچسب نبود و حال گیری اساسی بود. حالا غرولندهای مادر که اذان شد چرا بلند نمیشوید هم اضافهاش کنم اصلا دلچسب نبود ولی جزء خاطرات شیرین میشود حسابش کرد آن هم به خاطر تکرار نشدنش . شاید اگر تکرار میشد دلم هوایش را نمیکرد. سحرهای سرد زمستان چهار پنج نفری میچپیدیم دور تا دور بخاری. معمولا هم پیروزی از آنِ خواهر کوچکترم که فرزتر از من بود میشد. زودتر از من از خواب بلند میشد. کلا همین بود از مدرسه هم که می آمد دراز میکشید پشت بخاری طوری که فقط سرو گردنش را میدیدی. من کلا از این مدل آدمها خوشم نمیآمد. دوست داشتم همیشه شق و رق و عصا قورت داده باشم. در رفتارم کوچترین ان قلتی نباشد. البته بعد ها خیلیاش یادم رفت و من هم شدم از همان دسته دخترهای که هزار جور ادا و اطوار در میآورند. البته خصوصیات خوبی هم داشت ولی این رفتارش لجم را در میآورد. من هم شخصیتِ زیر جلدی بدی داشتم. همیشه خودم را برای بابا لوس میکردم. و خواهر هایم از این رفتار من بدشان میآمد. همیشه دستِ اول ترین اخبار را خودم برای بابا میگفتم. او هم مشتاق ِ شنیدن! اگر بخواهم نمودار شخصیتی خودم را در دوران ابتدای و راهنماییم بکشم چیز خوبی در نمیآید. یعنی نمیتوانم بگویم فلان اخلاق خوبم می چربد به سایر ویژگیهای اخلاقیم. جز زود رنج بودنم که تا نا کجا آباد امتداد دارد. حالا شرح این قضایا بماند. برگردم به همان اولین سال روزه داریم. که نمیدانم دقیق همان سال است یا نه! گفتم من حافظه بلند مدتم به شدّت تعطیل است. آن روزها آشپز خانه در ماه مبارک مثل نمایشگاهی منظم و درخشان بود و من مثل یک بازدید کننده همه جایش را برانداز میکردم. در مورد یخچال که اصلا زبانم قاصر است. یخچال حکم ویترین را برای من داشت. به نظرم همه چیز باارزش و نفیس بود حتی همان پنیر ساده که در حالت عادی هزار بار غُرغُر میکردم که چرا فلان و بهمان است. وای که اگر کره و عسل در یخچال میدیدم زانوهایم به لرزه میافتادن. خودم را گم می کردم. با همه بداخلاقی میکردم. بعضی وقتها هم یواشکی ناخنک میزدم. یک روز که نمیدانم دقیقا چندمین روز ماه مبارک بود. فرصتی پیش آمد و من در خانه تنها شدم. البته دو سه ساعتی به اذان مغرب مانده بود. در یخچال را باز کردم کاسهی کره و عسل چنان با دلم بازی کرد که عقل از سرم برد. فرصت را غنیمت شمردم. کاسه را برداشتم. در آشپز خانه را نیمه بستم و پشت در نشستم. انگار خودم هم از تنهاییم خجالت میکشیدم. حالیم نبود که خدا هست. می بیند. شاید اگر خواهر کوچکترم بود هیچ وقت به خوم اجازه نمیدادم روزهام را باز کنم . خلاصه نان را آغشته به کره و عسل میکردم و چنان میبلعیدم که انگار تا به حال نخورده بودم. فضای خوفناک و هولناکی بود. از صدای در حیاط به خودم آمدم. بابا بود. چیزی نمانده بود که آبرویم برود. این وقت روز با لقمهای که در دهان بود چه باید میکردم. فوری لقمهام را نجویده قورت دادم. همه چیز را هم زیر کابینت قایم کردم. جلو تلویزیون دراز کشیدم. سعی کردم همه چیز عادی باشد. فکر کنم موفق هم شدم. ولی حس میکردم فهمید یا حداقل از یک چیز های بو برده بود. برای طبیعی جلوه دادن خودم را به ضعف شدید زده بودم. نمیدانم و لی از شواهد پیدا بود که همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. فردای آن روز مامان با حالتی از تعجب گفت نمیدانم چرا از صبح همین طور مورچهها رژه میروند. یک آن یادم افتاد که کاسهی عسل زیر کابینت را بر نداشتم. تمام روز منتظر بودم تا فرصتی پیدا شود و آثار جنایت خودم را محو کنم. امّا هیچ موقعیتی پیدا نشد که تازه بدتر هم میشد. همین طور که تلوزیون میدیدم نگاهم درگیر آشپز خانه و کابینت روبروی بود. در همین فکرها بودم و ضعفی که ناشی از روزهی امروزم بود. با تمام فشارهای روحی سنگینی که با آنها دست و پنجه نرم میکردم و هجوم فکرهای تازهای که بر اعصابم چنگ میزد. خوابم برد. از خواب که بلند شدم. مادرم دغدغه ی مورچهها را نداشت. بوی دمپختک هم تمام خانه را برداشته بود. عجب عطری داشت. من یواشکی زیر کابینت را دید زدم. خبری از کاسه ی عسل و نان خشک شدهی دیروزم نبود. مادرم هم هیچ وقت به روی من نیاورد.
پاسخ از: سایه [عضو]
قربونت بشم آخه اون روز شما روزه بودی :-)
فرم در حال بارگذاری ...