خواب بود ، رویا بود. هرچه بود. دلتنگیهایم را شست و بُرد. حدود دو سه ماه پیش بود. اما اینروزها سخت دلم هوایش را کرده. برای نماز به مسجد محل رفتم. هرکسی به یک سمتی نماز می خواند. قبله ها متفاوت بود . مانده بودم کدام طرفی نماز بخوانم تمام صحن مسجد را دور زدم قبله را گم کرده بودم. مشغول دور زدن بودم که چشمم به نوری افتاد که دلم را آرام کرد. به سرعت خودم را به آن گوشهی از مسجد رساندم نماز به امامت رهبر عزیزم بود نمازشان تمام شد. بلند شدند که بروند. من تازه قبله را پیداکرده بودم . نمازم را نخوانده بودم. آقاهم داشتند میرفتند. باور کنید لذت بخش است خواب آقا را دیدن حتیّ اگر به نمازشان نرسی. بعد با تمام اشتیاقی که نسبت به ایشان داری بلند میان جمعیت صدایش کنید و او بایستد. بدون اینکه کسی مانعت شود زانو بزنی مقابلش و از او بخواهی برایت دعاکند و بهترین جواب ممکن را بشنوی پدری که تا به حال شما را دعا می کرده از این به بعد هم دعا میکند.
امّا این روزها خودم را نزدیکتر به حال و هوای خواب میبینم. طبیعی است وقتی دانشجوها و به فاصله یکی دو شب دیگر شاعران کشورم با ایشان دیدار داشته باشند من هم خودم را با خواب زیبایم آرام می کنم. راستش نمی دانم چرا ؟ ولی نمیتوانم به دانشجوها حسادت نکنم.
شاید همین فکر ها خودشان مقدمهی خوابی شیرین یا نه واقعیتی به شیرینی عسل شوند. اینکه به عنوان فعال کوثرنتی یا کوثربلاگی به دیدار رهبری دعوت شویم. این ها آرزوهای قشنگی ست که بعید نیست.