نشستهایم
من و تنهائیم
منتظریم!
برگردد سایهی رفتهی زندگیمان!
سایه نوشت:
پیشآ
بیا در سایههامان بخزییم…
سهراب
نشستهایم
من و تنهائیم
منتظریم!
برگردد سایهی رفتهی زندگیمان!
سایه نوشت:
پیشآ
بیا در سایههامان بخزییم…
سهراب
فلسفه بیرحم است. چه خوب میشد که نبود، همه چیز همان بود که میدیدی. قد و قوارهی دل ما به این همه فلسفه بافی نمیخورد.
مثلا فلسفهی بعضی از آغازها چه مبهماند…
هستند برای ویرانیات…
من یک پایان بدهکارم به تمام آغازهای که فلسفهی وجودشان را نفهمیدم.
سایه نوشت: حال دلم خوب نیست…
سرمان را به قدری بیمزه شلوغ میکنیم که به هیچ کارمان درست نمیرسیم. قول و قرارهای کاری هم فراموش میکنیم. میشویم رئیسجمهوریکه وقت سر خاراندن هم نداریم. فرصت یک لیوان آب خوردن هم بیخودی برای خودمان نگذاشتهایم. فرق ما با رئیسجمهورهای واقعی در این است که آنها رئیس دفتر دارند و هزار خدم و حشم که همه بسیج میشوند، کار میکنند. رئیس جمهور هم با لبخندی یا اخمی، تائید یا رد میکند. علاوه براین تنها کار سنگینش گرفتن خودکاری در دستش است یا مهر کردن شاید اینها هم با خودش نباشد :)
مثل ما نیستند که همیشه در حال دویدن هستیم. دوی ماراتونی نگفتنی. تازه شب هم که میشود ذکر ای وای ای وایمان، تا آسمان بالا میرود. کارها را نصفه نیمه میان راه رها کردهایم که شاید فرجی از ناکجا آبادی بشود و بقیهاش به امید نیم نگاهی خودش پیش برود. معجزهها تنها پناهگاه تنبلیمان است هرجای هم نشد قسمت نبوده و خدا نخواسته. حکمتی را جستجو میکنیم. کلی بگویم به عادت سوف سوف اعتقاد داریم و پایبندیم. شعارمان هم که هر روز کوبنده تر از قبل با مشتهای گره کرده فریاد میزنیم که ترک عادت موجب مرض است. خودمان را قاطی هر کاری میکنم. نخواهیم هم قاطیمان میکنند و آنقدر هم میزنند که اصلا به ذهنمان خطور نمیکند بدون این کار هم قبلا میزیستهاست :))
روده درازی میکنم برای اینکه میخواهم خودم را دلداری بدهم. پیش خودم ضعفهایم را روپوشونی کنم. ماست مالی کنم که مبادا خودم را ملامت کنم. که مثلا چرا فلان جلسه را رفتی؟ فلان حرف را زدی؟ به تو چه مربوط است که فلان کار فرهنگی قرار است به درد بخورد یا نه؟ به تو چه مربوط است فلان سازمان یا ارگان یا هر کوفت و زهرمار دیگر قرار است چه گلی بر سر فرهنگ پتی جامعه بزند؟ که حالا همزمان دو جا و در یک ساعت مشخص قول میدهی؟بعد هم میمانی کدام اولویت دارد. با کلی التماس به ذهن گچی ات تازه به این میرسی که فلان جلسه مهم تر است و جان عمهی نداشتهات را سپر حرفهای ریز و درشت دور برت میکنی. جالب این است که با کلی بریز و بپاش و دستور مشورت مجبوری میشوی آن که کم اهمیت تر است را بروی. دک و پزشان بالاتر است :))
مینشینیم پشت میزی که همه در ظاهر عالم،عاقل،ایدهپرداز،روشنفکرند. میمانی که اصلا تو در میان این جمع حرفی برای گفتن داری یانه. یک جور وصلهی ناجور به حساب میآیی. و الحمدلله نه طرحی داری و نه فکر و نه ایدهی جدیدی! با تعارف و تمجید و مسخره بازیهای تشریفاتی شروع را از سر خودت باز میکنی. کمی از حرفهای نیمه پخته و گاها نپخته و خام و شعاری بقیه را کنار هم میگذاری با حذف و اضافه و تغییر جمله و برخی کلمات حالاحرفی برای گفتن داری. باید آماده باشیدکه نوبت به تو برسد و تو نطق خودت را آغاز کنی. بدون هیچ استرسی از عدم آمادگی ، شروع میکنی به حرف زدن.ب بسم الله را که میگویی همهی نگاه ها به تو خیره میشود.تو حرفهای خودشان را با کمی آب و تاب بیشتر تحویلشان میدهی و آنها تائید میکنند. کمکم لبخندها مهمان لبها میشود. همه خودکا بدست یادداشت برداری میکنند. حرفت که تمام میشود ذکر الله اکبر از چشمهای وهم زدهی همه خوانده میشود. خلاصه نتیجهی جلسه جنون آوراست. حرف تو تصویب و حکم به اجرای آن داده میشود. آنچه تو گفتهای. آن چیزی که خودت هم نفهمیدهای! علامت سوال بزرگی روی سرت سنگینی میکند. ماندهای بین اینکه واقعا فهمیدهاند یا ادایش را در میآورند. با این کارشان تو به میزان فهم مدعوین جلسه پیمیبری! مهمتر اینکه کشکی بودن جلسه برایت محرز میشود. با عذر خواهی از همه، راه میافتی به امید اینکه به تهماندهی جلسهی بعدی برسی. به سرعت برق و باد خودت را میرسانی. در راه هم انواع و اقسام و مدل های مختلف عذر خواهی را ردیف میکنی و مدلی که به آن جمع بیاید را انتخاب میکنی اینکه بابت تاخیر پیش آمده عذر خواهی میکنم. اما وقتی میرسی از تمام عجلهای که داشتهای پشیمان میشوی و خودت را به رگباری از فحشهای تر و تمیز میبندی. جلسه با تاخیر یک ساعته شروع شده است. متاسف میشوی برای مجموعهای که قرار است…
ولش کن. گاهی باید سکوت کرد و چیزی نگفت. گذشت شاید با فرج همه چیز درست شود. فقط خودت باشی و راهی که میدانی. خیلیها و از جمله خودم مخالف این حرفها هستم. اما ما که شعارمان این است که قرار است سرباز امام زمان باشیم و فرهنگ انتظار را در جامعه گسترش دهیم خودمان میلنگیم. لنگان لنگان کجا میشود کار فرهنگی کرد. کجا میشود گفت کار میکنیم که فرج حاصل شود و مولایمان از پشت پرده رخ نمایان کند. کجا میشود گفت که ما منتظریم! کجا میشود گفت برای امام زمانمان زینب و عباسیم!کجا میشود گفت ما مرد این راهیم!
به بعضیها باید گفت:
فعلا برای شما بد نشده،
خوش باشید تا بعد..
یک روزی یکی شبیه خودتون سر راهتون قرار میگیره!
فقط همین!!!
سایه نوشت:حرفی برای گفتن ندارم در مورد این بعضیها که کوچکند اما بی دلیل بزرگ شدند…
این زینب کوچولوی ما به حدی وسواس داره که نمیتونه لباس چرکای که من دارم میزارم ماشین لباسشوی را ببینه یا مثلا وقتی میخوام یه لیوان آب بدم دستش نباید لیوان آب را روی سینک ظرفشویی بگذارم یا هیچ وقت نشده خودش چیزی را در سطل زباله بندازه اصلا نمیره سر سطل زباله به قول خودش نسفش بالا نمیاد میگه مامان من حساسم نمیدونی. امان از وقتی بخواد دست و صورتش را بشوره دیگه کارمون ساختهس. حالا بیا توضیح بده که اسرافه. البته خوب میتونه ما را درس بده ولی خودش اهل عمل نیست. برای غذا خوردن هم بازی نیست که سر ما در نیاره برای خورش یه قاشق، برای برنج یه قاشق، برای ماست به قاشق اصلا یه وضعی داریم نگفتنی.خلاصه مکافاتی باهاش داریم که فقط خدا میدونه. کار ندارم که هم خودش و هم ما را اذیت میکنه و داریم تلاش میکنیم که کمکش کنیم اما ای کاش مسئولین به اندازهی زینب ما وسواس داشتند تا همین حد. که حداقل بوی فساد حالشونو بد میکرد نه اینکه بوی تعفن فساد به مشامشون خوش بیاد.
سایه نوشت: البته در مورد گناههای ریز و درشت خودمون هم باید بگم ای کاش بوی تعفن گناه رو حس میکردیم :(