حس خوبی نداشت . نشست با پیژامه ی راه راه خود دست بر سر طاس خود کشید نمی دانست چه باید بکند .فقط بی اختیار بعد از تمام شدن اخبار کنترل را برداشت وشبکه خبر را انتخاب کرد منتظر بود تا تکرار شود ….تکرار واژه ی آشنای امروزش ….
خواب چشمانش را اسیر خود کرده بود ….بلند شد به دنبال کشف سوال ذهنی اش گشتی در فضای بی حد و مرز مجازی که نه واقعیت همه ی دنیا زد ….
گوشی را پرت کرد و بی اختیار به سمت اتاق رفت . محکم در را باز کرد طوری که پسرک نمی دانست حرف چشمان پدرش را بفهمد ….جلو رفت . صدای مردانه اش را در گلو انداخت . کمی ابهت چاشنی اش کرد دستانش را از پشت بهم قفل کرد سینه صاف کرد و گفت :
ببینم تو کدوم سایتی ؟؟؟؟
با کی حرف میزنی ؟؟؟؟
چ بازی می کنی ؟؟؟؟
چرا عرق کردی ؟؟؟
فیلم ترسناک می بینی ؟؟؟؟
پسرک گیج مانده بود ،چه جوابی به پدرش بدهد…به دنبال جواب بود که تبلت از دستش به طرفة العینی کشیده شد…. تا آمد به پدرش بگویید که اصلا نت ندارد ….با بسته شدن درب اتاق به خود آمد…
با تبلت همینطور قدم می زد ….
ساعتد 12 …همچنان قدم می زد
ساعت 1 …قدم می زد ………
ساعت 2…. قدم می زد …….
ساعت 3 …. خواب پشت پلک هایش لشگر کشی کرده بود ….اما باز قدم می زد….آرام درب اتاق پسرک را باز کرد ….دید نه هنوز از قول دست ساز، نهنگ آبی خبری نیست ….
نشست رو ی کاناپه تا ساعت 4 مانده ……بد گمانی و بی علمی امان ز لحظه هایش برده بود ….
ساعت7 صبح دریچه چشمانش به دنیای پر از استرسش باز شد … هنوز رد نگاهش از پنجره ی اتاق به ساعت و جانماز روی میز ختم نشده بود که تبلت را رور میز ندید و دوباره تکرار هرآنچه برایش خواسته بودند تکرار شد تکرار …دوباره پای سفره ای نشست که به نام نهنگ آبی ایمانش را نشانه رفته…. بدگمانی دیروز نماز امروزش را نشانه رفته بود …فردا و فردا از سر نا آگاهی چه چیز را نشانه رفته … به هر حال شما هم بفرمایید نهنگ آبی ….
پ.ن :
لا يَزكو مَعَ الجَهلِ مَذهَبٌ؛
هيچ آيينى، با نادانى رُشد نمى كند.
تصنیف غرر الحکم و درر الکلم،ص74