عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن

  • خانه
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 38

سانتاماریا

ارسال شده در 22ام فروردین, 1399 توسط سایه در معرفی کتاب

“همان لحظه‌ی اول که دیدمش، احساس کردم باید سانتاماریا صدایش کنم. نمی‌دانم چرا ناگهان این اسم به ذهنم خطور کرد. چندی پیش که برای سیاحت به کلیسای سن مارکو رفته بودم، این اسم را در نیایش مسیحیان شنیدم و همان لحظه تمام صفا و پاکی مریم مقدس، با این نام به دلم نشست.”
نمی‌دانم کتاب سانتاماریایی استاد شجاعی را خوانده‌اید یا نه؟ اگر نخوانده‌اید که حتما بخوانید و اگر خواند‌ه‌اید، مطمئن هستم به محض شنیدن اسم کتاب شیرینی‌ کلمات و دلنشینی شخصیت‌هایش را در ذهنتان مرور می‌کنید. شاید همین حالا دلتان پر کشیده که آن را دوباره بخوانید. مثلا ماه جبینش را که می‌خوانی لبخند می‌زنی و لذت می‌بری از کار هر روزه‌ی ماه جبین؛ که با بالا آمدن آفتاب می‌آمد “سه ضربه‌ی نرم و پیاپی به در می‌نواخت و …”

“شیرین من! بمان!"، “یکی بیایید و مرا تحویل بگیرد” و… داستان‌های کوتاه و جذاب کتاب سانتاماریا هستند. هرکدام برای شیفته شدنت به نوشته‌های آقای شجاعی کافی است. اما از بین همه‌ی این داستانک‌ها، سانتاماریا چیزِ دیگری است.
امروز بی‌مقدمه دلم هوای این کتاب را کرد. آن را از میان کتاب‌های درهمِ قفسه که قرار است مرتب شوند بیرون کشیدم. جلد سیاه کتاب با نقشی از مریمِ مقدس که نمادِ زیبایی و پاکی است من را با خودش می‌برد وسطِ دیالوگ‌های زیبایی داستان سانتاماریا!
این روزها تشنه‌ی قصه‌های هستم از جنس سانتاماریا!

سانتاماریا یک مجموعه ای است از  چهل داستان کوتاه که به دو بخش تقسیم شده‌ است. بخش اول آن دورهٔ ۶۷-۷۷ و بخش دوم آن دورهٔ ۶۷-۵۷ است. داستان‌های هر دوره فضایی حاکم بر آن دورها را به تصویر می‌کشد. فضای که گاه نویسنده در آن از دغدغه‌ها و نگرانی‌ها می‌گوید و آینه‌ای می‌شود برای انعکاس رشادت‌ها، مردانگی‌ها، ایثارها و ازخود گذشتگی‌ها و گاه نوع نگاهش رنگ نقد به خود می‌گیرد و انتقاد می‌کند از شیوه مدیریت، سوء استفاده‌ها، سوء مدیریت‌ها و…

این کتاب مانند بسیاری از کتابهای استاد شجاعی این نویسنده کهنه​کار و خوش​قلم ارزش خواندن دارد. بخوانید و لذت ببرید.

بریده‌ای از متن کتاب:

گفتم می‌توانم شما را سانتا ماریا صدا کنم. خندید. گفت: حالا چرا «سانتا ماریا» میان این‌همه اسم؟

گفتم نمی‌دانم؟

و در مکثی کوتاه به چشمهایش خیره شدم و ادامه دادم:

«ولی اگر قرار بود شما را در مقابل آن مریم آسمانی بگذارند در زمین، بی شک شما تصویر روشن آن آیینه می‌شدید.»

گفت خدا کند افق‌هایت همیشه همین قدر آسمانی بماند. می‌ماند؟

منتظر جواب نماند. در ساحل شروع کرد به قدم زدن. شاید می‌خواست من وزش لباسهایش را در باد ببینم.

هر قدمی که بر می‌داشت جای پایش سبز می‌شد و بلافاصله از میان سبزی ، شکوفه‌های سفید می‌رویید.

سانتاماریا سایه نوشت سید مهدی شجاعی
نظر دهید »

کتاب خاطرات مونس الدوله

ارسال شده در 21ام فروردین, 1399 توسط سایه در معرفی کتاب

نام کتاب: خاطرات مونس الدوله

نویسنده: سیروس سعدوندیان

انتشارات: زرین

354 صفحه

***************************

نمی‌دانم دقیقاً کتاب را چه سالی هدیه گرفتم. اما خوب به یاد دارم که همان روز بیست_سی صفحه‌اش را خواندم و آن را کنار گذاشتم نه اینکه کتاب خوب و جذابی نباشد نه، شاید آن روزها برای من کتاب‌های دیگر در اولویت بودند. این شد که مونس الدوله و دفترچه‌ی خاطراتش بین بقیه‌ی کتاب‌‌های خوانده شده و نشده کتابخانه به انتظار نشست تا اینکه بالاخره در این روزهای کرونایی بختش باز شد.

کتابی که اگر می‌دانستم تا این حد جذاب و خواندنی است و می‌تواند بانکی از اطلاعات تاریخی زنان صد سال پیش کشورم را به این خوبی در اختیارم بگذارد نمی‌گذاشتم یک لحظه خواندن آن به تاخیر بیفتد. با خیلی از خاطرات این کتاب لبخند زدم و با خیلی آه کشیدم و افسوس خوردم. با خواندن خط به خط این خاطرات خداراشکر می‌کردم که روزهای بودنم در این دنیا با زمان حال و تاریخ این روزهای کشورم هم زمان شده است. خوشحالم از اینکه من هم زمان با مونس الدوله نزیسته‌ام بلکه آشنایی من با او و تمام زنان صد سال پیش فقط از طریق خواندن خاطرات آن دوران است. این نعمتی است که حالا با تمام وجودم آن را درک می‌کنم.

مونس‌الدوله سوگلی حرم ناصرالدین شاه روایتی خواندنی از زندگی زنان در دوران قاجار را با بیانی روان و جذاب بیان می‌کند. کلمه به کلمه‌اش به دلت می‌نشیند. برای زن‌های امروزی از آرایش زن‌های صد سال پیش می‌گوید. از ملاباجی بند انداز می‌گوید و سرخاب و سفیداب زنان آن زمان. از نقش پررنگ دلاله‌ها در مراسم خواستگاری و بله بُری و شیربها و مهریه گفته تا اندرونی و بیرونی خانه‌‌های آن زمان. از شوهرداری و خانه‌داری از ننگِ طلاق در خانواده‌ها! از حکیم خانم‌ها و معاینه و درمان زنان. از ماه رمضان و رسم کلوخ اندازان. از منیر السلطنه و مجالس سی گانه روضه. از اعتقاد محکم زنان آن زمان به سحر و جادو حکایت می‌کند؛ اعتقادی که هنوز می‌شود ردش را در زندگی بعضی از افراد دید.

همین‌قدر که بعضی قسمت‌های کتاب شیرین است به همان اندازه بعضی بخش‌ها کامت را تلخ می‌کند. تلخی آن از جهل و بی‌سوادی و خانه‌نشینی زنان آن دوران است. در کتاب به رسم دردناک کنیزداری و کنیزفروشی صد سال پیش اشاره می‌کند و می‌گوید کنیز موجود فلک‌زده‌ای بود و کمترین حق و حقوقی نداشت و صاحب او اختیاردار زندگی و مرگش بود. از او کار می‌کشید، تازیانه‌اش می‌زد، اجاره‌اش می‌داد و اگر زیبا و جوان بود تصاحبش می‌کرد. او در جایی از کتابش نوشته است: نمی‌دانم زن‌های امروز ایران که حاضر نیستند یک درجه از «مادام کوری» و «ایندیرا گاندی» پایین‌تر قدم بگذارند، یادشان هست پنجاه – شصت سال پیش مادران و خواهران همین خانم‌ها خرید و فروش می‌شدند درست عین اسب و گوسفند و حالا باید یک نان بخورند و صد نان در راه خدا بدهند که در پرتو تحولاتی که طی سال‌های اخیر روی داده، چطور آنها را از کنیزی به درجه وکالت و وزارت رسانیده.

از زندگی یکی از کنیزان سفید بخت به نام جمال باجی می‌گوید که همسر یکی از شاهزاده‌های درجه اول شد و شانس یار او بود و دو شکم دوقلو؛ یعنی چهار پسر و دختر شاهزاده زایید. به خاطر همین از جمال باجی شد والده خانم! این والده خانم بعد از مرگ پدر بچه‌ها پول هنگفتی به دستش آمد و با خدم و حشم و ملاباجی و آغاباشی سفری به مکه رفت و از آن به بعد این خانم محترمه جمال الحاجیه لقب گرفت. به جز داستان جمال باجی نام و داستان صدها شخصیت دیگر مانند هووی ملک جهان خانم یا مادام عباس گلساز یا عزت‌الدوله در این کتاب آورده شده است.

 

 

معرفی کتاب ندیمه حرمسرای ناصرالدین شاه کتاب خاطرات مونس الدوله
نظر دهید »

ریاض هستم، یک پسر الجزایری

ارسال شده در 15ام اسفند, 1398 توسط سایه در معرفی کتاب, داستان

 

⇐ ریاض هستم، یک پسر الجزایری. داستان عاشقانه‌ی من از خوابگاه لَکنال شروع شد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم آشنایی با یک دختر ایرانی مسلمان سرنوشت من را تغییر دهد. اول مارس 2005 بود که برای اولین بار او را دیدم . با جمعی از دوستان در آشپزخانه جمع بودیم که نائل سر حرف را با این دانشجوی جدید باز کرد و تک تک ما را معرفی کرد. خیلی از دخترهای خوابگاه مسلمان بودند؛ نائله، مغیاما، یاسمینا، و… اما او متفاوت بود. دختری به نام نیلوفر که محجب بود و روی عقایدش تعصب خاصی داشت. هیچ وقت ندیدم جایی به خاطر خواسته‌ی خودش از عقایدش کوتاه بیایید.

یک دختر ایرانی که در بدو ورودش، به خاطر شیعه بودنش؛ یکی از دانشجوها همان روز اول عقاید او را زیر سوال برد؛ «چرا علی(ع) باید به جای پیامبر مبعوث بشه؟» و «چرا جشن عاشورا رو عزا کردید؟» و… . سوال‌های که خیلی وقت‌ها برای من هم پیش آمده بود اما برای من خیلی مهم نبودند و به نظرم ارزش بحث کردن نداشتند. یک درصد هم فکر نکنید که معشوقه‌ی داستان عاشقانه‌ی من نیلوفر است!

⇐ اتاق من اتاق شماره‌ی14 بود و اتاق نیلوفر شماره12. در خوابگاه همسایه بودیم. یک روز نیلوفر با دوستش امبروژا در آشپزخانه مشغول خوردن شکلات بود. رفتم پشت میزشان نشستم و پرسیدم: «شما اون روز با ویدد درباره اسلام حرف می‌زدید؟ همین که گفت بله؛ گفتم: «چی می‌گید هی از اسلام؟ من هیچ کدوم از این حرفا رو قبول ندارم از مسلمونا هم بدم میاد. برای همین خودم مسیحی شدم.»

فهیمدم از حرفم ناراحت شد. پرسید «مگه مشکل اسلام چیه؟»

من که علت عقب موندگی کشورهای مسلمان را به خاطر دین اسلام می‌دانستم گفتم: «مگه نه اینکه ادعا می‌کنید اسلام تکامل آورده و به پیشرفت بشر کمک می‌کنه؟ کدوم پیشرفتی رو شما مسلمونا باعثش شدید؟ شما فقط مصرف کننده‌اید؟»

کلی برای من صغرا و کبرا چید. گفت: «مگه مشکلات رو کشورای مسلمون به وجود آوردن و … ».

حرف‌هایش برایم جالب بود. بحث کشیده شد به قرآن و انجیل! من نه از انجیل چیزی می‌دانستم و نه از قرآن! فقط نگاهش می‌کردم و جوابی برای سوالاتی که حالا او از من می‌پرسید نداشتم. گفت:«به نظر می‌رسه شما نمی‌دونید. من فکر می‌کنم بد نیست اول با دین خودتون آشنا بشید، و بعد قصد کنید اسلام را با مسیحیت مقایسه کنید؟»این حرفش برای من سنگین بود.

⇐همیشه بساطِ بحث‌ در خوابگاه ما پهن بود. بیشتر دوستان هم به این بحث‌ها علاقه داشتند و استقبال می‌کردند. کم کم این بحث‌ها برای من هم جالب شد. دوست داشتم بیشتر از اسلام بدانم. برای همین یک روز از رشید و عمر خواستم که به  خوابگاهِ ما بیایند، البته خودشان هم مشتاق دیدن این دختر ایرانی شیعه بودند. منتظر بودیم که نیلوفر از اتاقش بیرون بیاید. دیدم به طرف آشپزخانه می‌رود. چند دقیقه بعد ما هم رفتیم. من و عمر مشغول صحبت بودیم که یک دفعه رشید جلو رفت و از او پرسید: « شما همون خانوم شیعه ایرانی هستید که توی خوابگاهه؟!». سوالش خنده دار بود. خُب حتما خانم نیلوفر از سوالش متوجه شد که رشید آمده تا او را ببیند. با خودم گفتم: « همون دیگه چیه؟  قرار شد یه جور دیگه‌ای بحث رو باز کنی! من معرفی کنم. وای از دست تو رشید!»

خودش رو معرفی کرد که رشید است و اهل الجزایر، و بعد عمر را معرفی کرد و شروع کرد از خودش گفتن! دیدم اگر با رشید باشد این ضایع بازی‌ها جمع شدنی نیست. رفتم جلو و توضیح دادم که :«این‌ها شنیدن یک شیعه ایرانی توی خوابگاهه. شنیدن هر ماه جلسات بحث داریم» و از این حرف‌ها…. . سعی کردم مشخص نشود که شد، که این دو نفر به خواسته و دعوت من اینجا هستند. رشید بحث از صوفی بودن ایرانی‌ها پیش کشید و اینکه نظر شیعه‌ها درمورد صوفی‌ها چی هست؟

نیلوفر مثل همیشه جواب می‌داد با صبر و حوصله. مثلا داشت شام می‌خورد. طفلی گرسنه بود چون بین صحبت‌ها، هر چند دقیقه یک بار، به غذایش که دیگر سرد شده بود و از دهان افتاده بود نگاه می‌کرد. نتیجه‌ی بحث‌ها موکول شد به جلسات بعدی … .

⇐همه این‌ها یک مقدمه بود. صبح روز یکشنبه‌ صدای موسیقی زیبایی از اتاق نیلوفر به گوش می‌رسید. آرامش خاصی به من می‌داد. همینکه تمام شد صدای نیلوفر را شنیدم که داشت با یکی از بچه‌ها صحبت می‌کرد در مورد موسیقی و اینکه قرار شد برای نیلوفر موسیقی جدید بیاورند. در اتاق را باز کردم؛ سلام کردم و گفتم: «تو با این آهنگای قشنگی که داری موسیقی جدید می‌خوای چی کار؟ »

با این حرفم متوجه شد که من همه‌ را شنیده‌ام. گفت:« آفرین! آفرین! مستحبه وقتی به آدما می‌رسیم در پرسیدن چنین سوالی نفر اول باشیم». خندیدم و گفتم: «سلام علیکم». همینکه جواب سلام من را داد از او پرسیدم: «موسیقی جدید می‌خوای؟»

 گفت: «نه»؛ اما من خودم شنیدم که داشت به دوست ویرجینی می‌گفت که اگر موسیقی جدید داری برای من بیاور. گفتم:« خودم شنیدم؟»

خندید و گفت:« نگفتم موسیقی جدید هر چی داری بردار بیار. گفتم اگه ارزش شنیدن داشته باشه دوست دارم بشنوم.»شروع کردیم به  حرف زدن تا رسیدیم سر حلال بودن موسیقی؛ پرسیدم «از کجا می‌فهمی موسیقی حلاله؟»

خیلی زرنگ بود دستم را خواند، گفت: «می‌پرسی که بدونی من چطور تشخیص می‌دم یا می‌خوای بدونی خودت باید چطور تشخیص بدی.»

سرم رو پایین انداختم و گفتم: «هر دو »

گفت: «به مرجعم مراجعه می‌کنم و… » داشت توضیح می‌داد اما من در همون کلمه‌ی مرجع مانده بود. پرسیدم: «مرجع؟؟ مرجع کیه؟»

اشاره‌ای کرد به لیوان نشسته‌ای که دستش بود؛ یعنی دو ساعتی هست که می‌خواهم بشورمش و نمی‌گذارید. کاملا مشخص بود که می‌خواست بحث را عوض کند. درِ اتاقم را باز گذاشتم. تا رسید جلوی در، گفتم: «همین آهنگی که صبح گوش می‌کردی بده. این چی بود؟». گفت: «آهنگ نیست، یه دعاس. عربیه. فارسی نیست.». رفت و فایلش را آورد. اما به نظر من عربی نبود. کلی نیلوفر توضیح داد اما من متوجه نشدم. پرسیدم:« در مورد چه کسی هست؟». گفت: «امام عصر.. آخرین اماممون… امام شیعیان که زنده ست».

گفتم: «امامتون؟». اما خانم نیلوفر با تاکید بیشتر تکرار کرد «اماممون!»

نیشخندی زدم و گفتم امام من که نیست؟ سوالات زیادی در مورد امام زمان پرسیدم و او برای من از ظهور و اینکه همراه امام زمان عیسی مسیح هم می‌آید گفت. شروع کردیم به بحث کردن که اصلا از کجا معلوم این امام فرزند حضرت رسول باشد و… که دوباره او بحث رو عوض کرد!

رفت کتاب جالبی را آورد که روی جلد آن نوشته بود کلیدهای بهشت. کتابی پر از دعا! هر دعا یک کلید به حساب می‌آمد. یکی از آن کلیدها را به من گفت «بخون». که بعد فهمیدم دعای کمیل بوده. شروع کردم به خواندن. با همان لحن عربی غلیظم. بلند بلند خواندم. چقدر قشنگ بود: «یا الهی و سیدی و مولای و ربی… ! صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک… ». ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن. حرف‌ها خیلی خوب بود. همان‌های بود که همیشه حس می‌کردم باید باشد تا من را به خدا وصل کند. نصف صفحه رو خواندم. اشک امان نمی‌داد که کلمات را ببینم …

گفتم: «می‌شه این کتاب رو بدی به من». شاید خانم نیلوفر ته دلش به من خندیده باشد که تو، همان پسری هستی که از دینت برگشته‌ای، مسیحی شده‌ای حالا از من کتاب دعای شیعه را می‌خواهی!!!

او فقط همین یک کتاب دعا را داشت، با مهربانی که در نگاهش موج می‌زد گفت: « خودم هم به کلید نیاز دارم» به زور لبخند زدم و گفتم:« توی ایران که کلید زیاده خب این برای من باشه». حق می‌دادم به نیلوفر که نخواهد کتاب به این باارزشی را از دست بدهد. با خودم گفتم شاید تمام انرژی و مهربانی این دختر از همین کتاب باشد. کتاب عجیبی بود!

گفت از اینترنت پیدا کنم و بخوانم. می‌گفت: « این دعا رو امام به کمیل یاد دادند که وقتی نیازی مثل شما رو داره بدونه کدوم مسیر رو باید بره».

پرسیدم: «کدوم امام؟»

گفت: «امام اولمون … ببخشید. یادم نبود شما به امام نیا ندارید!خب، امام اول من؛ علی(ع).»

چیزی یک دفعه در دلم فرو ریخت. بعد از خواندن آن دعا دستی را بر شانه‌هایم احساس می‌کردم. دستی قوی و نیرومند و در عین حال مهربان و لطیف! اما حالا دیگر نبود! حس کردم تنها شدم. مثل یک کودک دور افتاده از مادر فقط،راه نجات را در  گریه کردن می‌دانستم. هیچ وقت این همه احساس نیاز به یک نیروی معنوی نداشتم. حاصل این‌ها شد یک لبخند تلخ که دوست داشتم زودتر از روی لب‌هایم محو شود. تنها راه سبک شدنم گریه کردن بود.

 ⇐پرسیدم «اگه بخوام بیشتر در باره مذهب ایرانیا بدونم، کجا باید مراجعه کنم». پیشنهاد کرد یک دوره بروم حوزه علمیه قم. کمک کرد و سایتهای معتبر و حوزه‌های علمیه را به من معرفی کرد. شاید نیلوفر هیچ وقت فکر نمی‌کرد، ریاضِ الجزایری که از دین و مذهب خودش برگشته بود یک روز شیفته‌ی مذهب شیعه بشود، یک روز عاشقانه دوستدار و محب و شیعه‌ی امامان بشود.

سایه نوشت: و شاید این حکایت و قصه‌ی طلبه شدنِ ریاض، هم خوابگاهی خانم نیلوفر شادمهری نویسنده‌ی کتاب جذاب و پر از درسِ خاطراتِ سفیر باشد. خب کاملا واضحه که بخشی از این داستان تخیلِ سایه‌ست :)

 

.

 

سایه نوشت نیلوفر شادمهری چی شد طلبه شدم کتاب خاطرات سفیر
4 نظر »

سلام به تویی که هرگز نیامدی!

ارسال شده در 29ام دی, 1398 توسط سایه در معرفی کتاب, آه نوشته

سلام به تویی که هرگز نیامدی!

برای تو می‌نویسم برای تو که هرگز نمی‌ایی! برای تو که می‌خوانی و می‌بینی؛ حتما می‌بینی حال این روزهایم را!

چه بی‌تفاوت نسبت به من و حال و روزم رفتی! و من چه بچه‌گانه نمی‌خواهم رفتنت را باور کنم!

آمدی وقتی که منتظرت نبودم، به دلم نشستی، شدی جزئی از زندگیم. رویاهایم را شیرین‌تر کردی. من با بودن تو برای خودم و فرداهایم خیال‌ها بافتم. اما انگار عشقم برایت کافی نبود…

… می‌سوزم در تب از دست دادنت و لرز می‌کنم به خاطر جای خالیت … از همان روزهای اول آمدنت حس می‌کردم برای من نمی‌مانی و چقدر از این حس لعنتی بدم می‌آمد … اما با این همه می‌دانم که هستی و منتظرم می‌مانی …

و من از امروز زینب را محکم‌تر در آغوش می‌گیرم …

سایه نوشت: چند وقت پیش کتاب نامه‌ به کودکی که هرگز زاده نشد، نوشته‌ی اوریانا فالاچی را خواندم. از خواندن بند بند کتاب لذت بردم اما هرچه به آخر کتاب می‌رسیدم انگار گَرد غم می‌پاشیدن روی دلم. دوست دارم دوباره بخوانمش و از همان سطر اول کتاب با کلمه کلمه‌اش اشک بریزم …

 

سایه نوشت نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
6 نظر »

مهد سلیمانی‌ها

ارسال شده در 16ام دی, 1398 توسط سایه در مثبت جمهوری اسلامی

هیچ کس روی پا بند نیست. همه می‌خواهند هر طور که شده خودشان را به حاج قاسم برسانند. برای مثل منی هم که دستم از مراسماتِ تشییع شهید کوتاه است، با مرور شبکه‌های تلویزیون و با پای دل در تشییع شرکت می‌کنم. الحمدلله که دلی هست!  امروز هم تا خود ساعت ده چشم دوخته بودم به قابِ تلویزیون. هم آه حسرت داشتم و هم پا به پای رهبرم اشک می‌ریختم.

ای کاش شبکه‌ای بود تا سیلِ غمی که در دل‌ها‌ی عاشق به پا شده است را پوشش می‌داد. باید رسانه‌ای باشد که صدای شکسته شدن قلب مو سفیدهای ما را در گوشه گوشه‌ی کشور، به گوش جهان برساند.

نه فقط کشورم! باید رسانه‌ای باشد که این اقیانوس و این بارش مهری که با شهادت حاج قاسم در تمام نقاط جهان به پا شده است را پوشش بدهد. موج در موج، می‌خروشد و جهان یک صدا شده است «لبیک یا حسین»!

از جمعه گوشی‌ها لبریز پیام‌های تسلیت است. اما از میان همه‌ی این پیام‌ها، برای من پیام سمانه چیزِ دیگری بود. رنگ دیگری داشت. غمِ دیگری داشت. چند روز پیش پیام داده بود که برای ما مردم هند دعا کنید. اما حالا از شوکه شدنش می‌گوید، اینکه نمی‌تواند شهادت حاج قاسم را باور کند.

از دلتنگیش برای ایران بارها و بارها گفته است اما این بار جنسِ دلتنگیش فرق دارد. دوست داشت که ایران بود و می‌توانست در تشییع شهید شرکت کند. از من می‌خواست که به جای او شرکت کنم و به شهید سلام بدهم؛ اما من هم دستم از این سفره پر فیض کوتاه است.

می‌گفت: می‌دانی تا اینجا خون حاج قاسم سلیمانی اثر کرده؟

سمانه جان می‌دانم، خوب می‌دانم که گرمای عشق او هر روز دل‌های بیشتری را به هم گره می‌زند، و نزدیک می‌کند. فرق نمی‌کند کجای این کره خاکی ایستاده باشی مهم این است که بخواهی و بشنوی صدای حق را! رازی در این خون است که دنیا را از خواب غفلت بیدار کرده. از امروز دشمن با یک سلیمانی روبرو نیست که هزارن هزار سلیمانی از خونِ حاج قاسم جوانه می‌زند. ایرانِ من مهد سلیمانی‌هاست…

 

 

 

 

انتقام سخت جهان پر از سلیمانی‌هاست ... سایه نوشت
نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 38
«رَبِّ ابْنِ لى عِنْدَكَ بَیْتاً فِى الْجَنَّةِ»

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • دل نوشته
  • نهج البلاغه
  • معرفی کتاب
  • آه نوشته
  • جیز های فضای مجازی
  • انقلاب افراط ها و افریط ها
  • مثبت جمهوری اسلامی
  • شعر
  • خاطره
  • داستان
  • صحیفه سجادیه
  • معرفی فیلم

پیوندهای وبلاگ

  • یاس کبود
  • تسنیم
  • یار مهدی
  • پاییز
  • عصر غربت لاله‌ها
  • خط خطی های ذهن من
  • رشحه
  • چرند و پرند

آخرین مطالب

  • تلخ اما دوست داشتنی
  • "خامنئی"
  • زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • به زیبایی عقل و احساس
  • یک عاشقانه‌ی سیاسی
  • سانتاماریا
  • کتاب خاطرات مونس الدوله
  • ریاض هستم، یک پسر الجزایری
  • سلام به تویی که هرگز نیامدی!
  • مهد سلیمانی‌ها

آخرین نظرات

  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • لطفا بیشتر از این دعا ها بنوسید. بیشتر دلمان برای خدا تنگ می‌شود. التماس دعا در إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...
  • منمد۶ در عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • ... در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در "خامنئی"
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در چی شد طلبه شدم
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در تلخ اما دوست داشتنی
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • رشحه در زنانی کوچک با آرزوهای بزرگ
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ...  
    • ...
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در "خامنئی"
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • سایه  
    • چی شد طلبه شدم؟
    • سبک زندگی رضوی
    • مشاوره مرکز تخصصی معصومیه شهرکرد
    • وبلاگ من
    • عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند زمن
    در عالم مجازی محضرخداست
  • ریحانة الحسین(س)  
    • ریحانة الحسین (سلام الله علیها)
    • موسسه آموزش عالی حوزوی ریحانة النبی سلام الله علیها - اراک
    در عالم مجازی محضرخداست
  • مهیار  
    • رشحه
    در "خامنئی"

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس